دلم از سوز عشق آتش بجان بی
بکامم زهر از آن شکر دهان بی
همان دستان که با ته بی بگردن
کنونم چون مگس بر سر زنان بی
......
ته که دور از منی دل در برم نی
هوایی غیر وصلت در سرم نی
بجانت دلبرا کز هر دو عالم
تمنای دگر جز دلبرم نی
......
دگر شو شد که مو جانم بسوزد
گریبان تا بدامانم بسوزد
برای کفر زلفت ای پریرخ
همی ترسم که ایمانم بسوزد
......
دلم بی وصل ته شادی مبیناد
زدرد و محنت آزادی مبیناد
خراب آباد دل بی مقدم تو
الهی هرگز آبادی مبیناد
تنها نرو
من حوصله ی بزرگ کردن بچه ها را ندارم
این «امید»
این هم «آرزو»
جفت شان حرامزاده اند
«یاسمن»
دوباره
به دیدارم می آید.
باید
چال شان کنم
در انتهای خندقی بی فتح
هیچ نشانه ای نخواهم گذاشت
چشمانم
اشک هایم را لو می دهند