شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعری از محمد قهرمان


ز عجز تکیه به دیوار آه خود کردیم

شکسته حالی خود را پناه خود کردیم

 

به روی هر چه گشودیم چشم ، غیر از دوست

به جان او که ستم بر نگاه خود کردیم

 

ز نور عاریت ماه چشم پوشیدیم

نگاهبانی شام سیاه خود کردیم

 

ز دوستان موافق سفر شود کوتاه

رفیق راه دل سر به راه خود کردیم

 

دوباره بر سر پیمان شدیم ای ساقی!

تو را به توبه شکستن گواه خود کردیم

 

اگر به خاک فشاندیم خون مینا را

دو چشم مست تو را عذرخواه خود کردیم

 

ز صبح پرده در افتاد بخیه بر رخ کار

نهان به پرده ی شب گر گناه خود کردیم

 

ز کار عشق مکش دست و پند گیر از ما

که عمر در سر این اشتباه خود کردیم



به دل جمع درین دایره گامی نزدم - محمد قهرمان


به دل جمع درین دایره گامی نزدم

گرچه پرگار شدم دور تمامی نزدم

 

آهی از دل ندواندم به سر راه سحر

گلی از ناله ی خود بر سر شامی نزدم

 

ضعف تن سایه صفت داشت زمین گیر مرا

بوسه چون پرتو مه بر لب بامی نزدم

 

ساز افتاده ز کوکم خجلم ای مطرب

که به دلخواه تو یک بار مقامی نزدم

 

خصلت من چو دگرگونه شد از گشت زمان

طعنه از پختگی خویش به خامی نزدم

 

تشنه ی شهرت بیهوده نبودم چو عقیق

زخم بر دل به طلبکاری نامی نزدم

 

راه بردم ز قناعت چو به چشم و دل سیر

بر سر خوان فلک لب به طعامی نزدم

 

من که با شور سخن شعله دماندم از سنگ

در دلت آتشی از سوز کلامی نزدم

 

گرچه ای غنچه دهن تشنه ی بوسی بودم

لب خواهش نگشودم در کامی نزدم

 

سرگران از من مخمور گذر کردی دوش

رفتی و از می دیدار تو جامی نزدم