ساقیا وقت صبوح آمد بیار آن جام را
می پرستانیم در ده بادهٔ گلفام را
زاهدانرا چون ز منظوری نهانی چاره نیست
پس نشاید عیبت کردن رند درد آشام را
احتراز از عشق میکردم ولی بیحاصلست
هر که از اول تصور میکند فرجام را
من ببوی دانهٔ خالش بدام افتادهام
گر چه صید نیکوان دولت شمارد دام را
هر که او را ذرهئی با ماهرویان مهر نیست
بر چنین عامی فضیلت مینهند انعام را
شام را از صبح صادق باز نشناسم ز شوق
چون مهم پرچین کند برصبح صادق شام را
گر بدینسان بر در بتخانهٔ چین بگذرد
بتپرستان پیش رویش بشکنند اصنام را
بر گدایان حکم کشتن هست سلطانرا ولیک
هم بلطف عام او امید باشد عام را
چون به هر معنی که بینی تکیه بر ایام نیست
حیف باشد خواجو ار ضایع کنی ایام را
ای ترک آتش رخ بیار آن آب آتش فام را
وین جامهٔ نیلی ز من بستان و در ده جام را
چون بندگان خاص را امشب به مجلس خواندهئی
در بزم خاصان ره مده عامان کالانعام را
خامی چو من بین سوخته و آتش ز جان افروخته
گر پختهئی خامی مکن وان پخته در ده خام را
در حلقهٔ دردی کشان بخرام و گیسو برفشان
در حلقهٔ زنجیر بین شیران خونآشام را
چون من برندی زین صفت بدنام شهری گشتهام
آن جام صافی در دهید این صوفی بدنام را
یک راه در دیر مغان برقع براندازی صنم
تا کافران از بتکده بیرون برند اصنام را
گر در کمندم میکشی شکرانه را جان میدهم
کان دل که صید عشق شد دولت شمارد دام را
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا
چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا
اگرم زار کشی میکش و بیزار مشو
زاریم بین و ازین بیش میازار مرا
چون در افتادهام از پای و ندارم سر خویش
دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا
بی گل روی تو بس خار که در پای منست
کیست کز پای برون آورد این خار مرا
برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی
نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا
هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد
گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا
تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی
مست وآشفته برآرید ببازار مرا
چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی
دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا
ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو
خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا