شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

خلیل ذکاوت - عاقبت یک روز، مغرب محو مشرق می‌شود


 

عاقبت یک روز، مغرب محو مشرق می‌شود
عاقبت غربی‌ترین دل نیز عاشق می‌شود

شرط می‌بندم که فردایی ـ نه خیلی دور و دیر ـ
مهربانی، حاکم کل مناطق می‌شود

هم زمان سهمیه‌ی دل‌های دل‌تنگ و صبور
هم زمین ارثیه‌ی جان‌های لایق می‌شود

قلب هر خاکی که بشکافد نشانش عاشقی‌ست
هر گُلی که غنچه زد نامش شقایق می‌شود

با صداقت، آسمان سهمی برابر می‌دهد
با عدالت، خاک تقسیم خلایق می‌شود

عقل هم با عشق یک‌جوری توافق می‌کند
عشق هم با عقل یک‌نوعی موافق می‌شود

عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست
گاه‌گاهی عشق هم همرنگ منطق می‌شود!

صبح فردا موسم بیداری آیینه‌هاست
فصل فردا نوبت کشف حقایق می‌شود

دستِ‌کم یک ذره در تاب و تب خورشید باش
لااقل یک شب بگو: کی صبح صادق می‌شود؟

می‌رسد روزی که شرط عاشقی، دل‌داده‌گی‌ست
آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق می‌شود!

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی


ساقیا بده جامی زان شراب روحانی

تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانی

بهر امتحان ای دوست ، گر طلب کنی جان را
آن چنان برافشانم ، کز طلب خجل مانی

بی وفا نگار من می کند به کار من
خنده های زیر لب ، عشوه های پنهانی

دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی

ما ز دوست غیر از دوست ، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنت ای زاهد! بر تو باد ارزانی

رسم و عادت رندیست از رسوم بگذشتن
آستین این ژنده ، می کند گریبانی

زاهدی به میخانه سرخ روی ز می دیدم
گفتمش مبارک باد بر تو این مسلمانی

زلف و کاکل او را چون به یاد می آرم
می نهم پریشانی بر سر پریشانی

خانه‌ی دل ما را از کرم ، عمارت کن
پیش از آنکه این خانه رو نهد به ویرانی

ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید

بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی