شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سهیل محمودی/ گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام


گر چه خویش را به هر چه خواستم رسانده ام
عشق من ! قبول کن هنوز بی تو مانده ام

تو : نهایت تمام قله های دوردست
من : کسیکه عشق را به قله ها رسانده ام

هر شب از هزار و یک شبی که با تو بوده ام
دامنی ستاره پیش پای تو فشانده ام

گرچه من سرم برای عشق درد می کند
با وجود این , تو را به دردسر کشانده ام

دامن تمام ابرهای دوردست را
با هوای آفتاب روی تو تکانده ام

گرچه آسمان تمام هستی مرا گرفت
بر لبم به خاطر تو شکوه ای نرانده ام

خوب من ! به جان آینه, به چشم تو , قسم
یک دل زلال در برابرت نشانده ام

حرف آخرم : همین که با تمام شاعریم
غیر تو ، برای هیچکس غزل نخوانده ام !

سهیل محمودی/ از آسمان ابری ام تقدیر می بارد


از آسمان ابری ام تقدیر می بارد
 
یعنی - دل من سرنوشت مبهمی دارد

دستم - که عمری بی طرف بود - از تو ،بعد از این
 
دیگر نمی خواهد که آسان دست بردارد

...
مانند من - در رفتن و ماندن - دو دل هستی
 
آری،تو هم ، بی من دلت طاقت نمی آرد

من کوچه تنهایم ، اما در سکوت من
 
تنها تو هستی آنکه باید گام بگذارد

چشمان این کوچه ،همه شب کهکشان ها را
 
پیش خودش ، راه عبور تو می انگارد

این کوچه - گرچه کوچه ای بن بست و بی عابر -
 
می خواهد اما ، خویش را در دست تو بسپارد :

تا بلکه لحظه لحظه اندوه خود را نیز
 
با انعکاس گام هر گام تو بشمارد

سهیل محمودی/ شب رفت و صبح دید که فرداست


شب رفت و صبح دید که فرداست
پلکی زد و ز خواب به پا خاست

از شرق آبهای کف‌آلود
خورشید بر دمیده و پیداست

با این پرنده‌های خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست

انگار دوش، دختر خورشید
این دختری که این همه زیباست؛

تن شسته در طراوت دریا
کاین گونه دلفریب و دل آراست

زان ابرهای خیس که ساحل
از درکشان به نرمی دیباست؛

در دوردست آبی دریا
یک لکه ابر گمشده پیداست

گویی که چشمهای تر او
در کام صبح، گرم تماشاست

این نرم موجهای پیاپی
گیسوی حلقه حلقه دریاست

دریا ـ که مثل خاطره دور است ـ
دریا ـ که مثل لحظه همین است ـ

این حجم بی‌نهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست

این پاک، این کرامت سیال
آمیزه‌ای ز خشم و مداراست

گاهی چو یک حماسه بشکوه
گاهی چو یک تغزل شیواست؛

مثل علی به لحظه پیکار
مثل علی به نیمه شبهاست

مردی که روح نوح و خلیل است
روحی که روح بخش مسیحاست

روحی که ناشناخته مانده
روحی که تا همیشه معماست

روحی که چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست

در دوردست شب، شب کوفه
این ناله‌های کیست که برپاست؟

انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخلیه به نجواست

این شب، شب ملائکه و روح
یا رازگونه لیله اسراست؟

آن نور در حصار نگنجید
پرواز کرد هر طرفی خواست

فریاد آن عدالت مظلوم
در کوچه‌سار خاطره برجاست

خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست

او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست

در جستجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست

وقتی که شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست

ای چشمه‌سار! مزرعه‌ها را
یاد هماره سبز تو سقاست

برخیز ـ ای نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست

در سردسیر فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست

بی‌تو هنوز کعبه حرمت
با جامه سیه به معزاست

بی‌تو مدینه ساکت و خاموش
بی‌تو هوای کوفه غم‌افزاست

بی‌تو هوای ابری چشمم
عمری برای گریه مهیاست

وقتی تو در میانه نباشی
شادی چو عمر صاعقه کوتاست

بی‌تو گسسته، دفتر مانی
بی‌تو شکسته، چنگ نکیساست

بی‌تو پگاه خاطره تاریک
با تو نگاه پنجره بیناست

بی‌تو صدای آب، غم آلود
با تو نوای نای، طرب‌زاست

ـ ای آن که آفتاب ترینی! ـ
با تو چه وحشتیم ز سرماست

روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جای وصف تو ما راست؟