شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

بیدل دهلوی/ از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

بیدل دهلوی/ از ترحم


از ترحم....

تا مروت....

از مدارا تا وفا ....

هر چه را کردم طلب

دیدم ز عالم رفته است ...

 

بیدل دهلوی/ تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود


تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود

خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود

گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت

شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود

تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری

در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود

ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما

طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود

هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد

در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود

کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر

آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود

کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست

خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود

صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند

هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود

حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست

زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود

اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم

هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود

شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند

جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود

دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست

گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود

بیدل دهلوی/ دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا

عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا

محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام

سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا

جوش زخم سینه‌ام‌،‌کیفیت چاک دلم

خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا

ای ادب‌، سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست

همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا

مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت

آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا

عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست

کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا

پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست

ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا

ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام

شعلهٔ شوقم‌، مباد ای یأس بنشانی مرا

احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست

من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا

بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام

آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا

بیدل دهلوی/ در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا


در خموشی همه صلح است‌، نه جنگ است اینجا

غنچه شو، دامن آرام به چنگ است اینجا

چشم بربند،‌گرت ذوق تماشایی هست

صافی آینه درکسوت زنگ است اینجا

گر دلت ره ندهد جرم سیه‌بختی تست

خانهٔ آینه بر روی‌ که تنگ است اینجا

طایر عیش مقیم قفس حیرانی‌ست

مگذر ازگلشن تصویرکه‌ رنگ است‌اینجا

درره عشق ز دل فکر سلامت غلط است

گرهمه‌سنگ‌بود شیشه به‌چنگ است‌اینجا

چرخ‌پیمانه به‌دور افکن یک‌جام تهی است

مستی ما و تو آواز ترنگ است اینجا

شوق دل همسفر قافلهٔ بیهوشی‌ست

قدم راهروان گردش رنگ است اینجا

از ستمدیدگی طالع ما هیچ مپرس

آنچه پیش تو نگاهست خدنگ است اینجا