گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
بر کور و کر، ار نکته گیری، مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده ای بگیری، مردی
با آن که دلم از غم هجرت خونست
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم: یا رب
هجرانش چنینست، وصالش چونست؟
در جستن آن نگار پر کینه و جنگ
گشتیم سراپای جهان با دل تنگ
شد دست ز کار و رفت پا از رفتار
این بس که به سر زدم و آن بس که به سنگ
بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
با آنکه دلم از غم عشقت خون است
شادی به غم توام ز غم افزونست
اندیشه کنم هر شب و گویم : یا رب
هجرانش چونین است ، وصالش چون است ؟