شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را - امیرخسرو دهلوی


صد هزاران آفرین جان آفرین پاک را

کافرید از آب و گل سروی چو تو چالاک را

 

تلخ می گویی و من می بینمت از دور و بس

زهر کی آید فرو، گر ننگرم تریاک را

 

غنچه دل ته به ته بی گلرخان خونست از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

بوستان زندان نماید، مردم غمناک را

 

چون ترا بینم، هم از چشم خودم در رشک، از آنک

کرد تردامن رخت این چشمهای پاک را

 

گر به کویت خاک گردم نیست غم، لیکن غم است

کز سر کویت بخواهد باد برد این خاک را

 

شهسوارا، عیب فتراک است صید چون منی

گاه بستن عذرخواهی کن ز من فتراک را

 

چون دلم زو چاک شد، ای پندگو، راضی نیم

از رگ جان خود اردوزی در این دل چاک را

 

چشمه عمرست و خلقی در پیش، حیفی قویست

آشنایی با چنان دریا، چنین خاشاک را

 

ناله جانسوز خسرو کو به دلها شعله زد

رحمتی ناموخت آن سنگین دل ناباک را

ابر می بارد و من می شوم از یار جدا - امیرخسرو دهلوی


ابر می بارد و من می شوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا  

ابر و باران و من و یار ستاده به وداع
من جدا گریه کنان ، ابر جدا ، یار جدا

سبزه نوخیز و هوا خرم و بستان سرسبز
بلبل روی سیه مانده ز گلزار جدا

ای مرا در ته هر بند ز زلفت بندی
چه کنی بند ز بندم  همه یکبار جدا

دیده ام بهر تو خونبار شد ای مردم چشم

مردمی کن مشو از دیده خونبار جدا

نعمت دیده نخواهم که بماند پس از این
مانده چون دیده از آن نعمت دیدار جدا

می دهم جان ، مرو ازمن ،وگرت باور نیست

بیش از آن خواهی بستان و نگهدار جدا
حسن تو دیر نماند چو ز خسرو رفتی
گل بسی دیر نماند چو شد از خار جدا