اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت
نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت
دمی به ناز ، حجاب از رخت کنار زدی
"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"
به روی گردنت افتاد تاری از گیسو
تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت
دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است
اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت
تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم
اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!
همین که نیزه جدا کرد تار و پود تنت را
کبوتران همه خواندند شعر پر زدندنت را
کمند و نیزه و شمشیر تا دخیل ببندند
نشانه رفته ز هر چار سو ضریح تنت را
چنان به سینهات از زخمها شکوفه شکوفید
که دجله غرق تماشاست باغ پیرهنت را
دهان خشک تو جایی برای آب ندارد
زنام و یاد خدا پر نمودهای دهنت را
تو سیدالشهدایی، تویی که خون خدایی
خدا ز شاهرگ خویش دوخته کفنت را
مزین می کند وقتی که با قالیچه ایوان را
فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را
برایم شعر می ریزد و بیتی چای می خواند
لب اش با قند می بخشد به من طعمی دو چندان را
دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد
تراش قامتش اسلیمی قالی کاشان را
از او یک کام می گیری و « قل ... قل ... » سرخ می گردد
ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را
چه جادویی ست در اندام موزونش نمی دانم
هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را
نگاهم می کند یعنی که شعرت از دهن افتاد
چه می شد جای شیرینی تعارف کرده بود آن را ؟
و نم نم ... فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم
چه بعد از ظهر زیبایی فقط کم داشت باران را
تور بر سینه سراب نشست، لرزه بر آبشار نور افتاد
پیر مردی سوار بر قایق؛ باز دریا دلش به شور افتاد
آمد و تور نخنمایش را باز همخوابه کرد با امواج
ماهیِ پوله پوشِ چشم آبی، دست یک عده بی شعور افتاد
ماهی سرخ و کوچک دریا رفت و دیگر کسی ندید او را
روزی از روزهای بارانی، توی تنگابهی بلور افتاد
او که هر روز با رفیقانش، بال در بال موج میرقصید،
آه! تصنیف موج یادش رفت، از رفیقان خویش دور افتاد
شانزده سال بعد از آن قصه، با تمام وجود حس کردم
من همان ماهیام که چندی پیش، دل به دریا زد و به تور افتاد