شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

این قافله عمر عجب میگذرد


این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد


ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد




ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر کهن درگذریم

باهفت هزارسالگان سر بسریم





این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست


این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست


این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست




این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت


این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت


هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت




این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت


این یک دو سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب به جویبار و چون باد به دشت

هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت
روزی که نیامده‌ست و روزی که گذشت