شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

این قافله عمر عجب میگذرد


این قافله عمر عجب میگذرد
دریاب دمی که با طرب میگذرد


ساقی غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را که شب میگذرد




این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست


این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌ست
در بند سر زلف نگاری بوده‌ست


این دسته که بر گردن او می‌بینی
دستی‌ست که برگردن یاری بوده‌ست




جامی است که عقل آفرین می زندش


جامی است که عقل آفرین می زندش
صد بوسه ز مهر بر جبین می زندش


این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف
می‌سازد و باز بر زمین می زندش


ای بی خبران شکل مجسم هیچ است
وین طارم نه سپهر ارقم هیچ است


خوش باش که در نشیمن کون و فساد
وابسته یک دمیم و آن هم هیچ است