شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

نغمه مستشارنظامی - منجی




منجی از راه می رسد باید ،این بشارت به آسمان برسد

باید از کوچه های سبز حجاز ،به تمام جهانیان برسد

اینک از کوچه های سبز حجاز، آخرین وعده می رسد از راه
می رسد تا پیام جاویدش ،به تو در آخرالزمان برسد

پس از این دختران نمی میرند، به گناه نکرده این مژده
زودتر از تمام خلق جهان ،به دل تنگ مادران برسد!

برده با صاحبش برابر شد؛ هرکه پرهیزکارتر برتر
ای بلال سیاه پوست بخوان؛ تا به گوش همه اذان برسد

مردی از کوه می رسد...کوهیست. شیر مردی درخت انبوهیست!
در مناجات از خدایش خواست ،تا به خلق جهان امان برسد

او رسول تمام اعصار است ،که رسولی پس از ظهورش نیست
گوش کن تا طنین معجزه اش، از زبان تا به عمق جان برسد

منجی از راه می رسد دنیا ،غرق عطر گل محمدی است
صلواتی بلند تر بفرست ! تا صدایت به آسمان برسد!




شاطر عباس صبوحی / توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست



توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست

عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست

 

ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بی‌نیاز

مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست

 

هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد

برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست

 

سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست

قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست

 

هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد

یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست

 

آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم

یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست

 

دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو

خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست

 

هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو

بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست

 

شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان

شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست

 

مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام

گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست

 

هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال

جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست

 

هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح

از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست



شاطر عباس صبوحی / توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست



توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست

عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست

 

ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بی‌نیاز

مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست

 

هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد

برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست

 

سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست

قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست

 

هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد

یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست

 

آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم

یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست

 

دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو

خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست

 

هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو

بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست

 

شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان

شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست

 

مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام

گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست

 

هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال

جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست

 

هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح

از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست

 



محمد حسن بارق شفیعی / این‌سان که شعله‌خیز بوَد ناله‌های من



این‌سان که شعله‌خیز  بوَد ناله‌های من
پُر آتش است سینهٔ درد‌آشنای من


گر دل‌نشین بوَد سخنانم شگفت نیست
هر دم بلند می‌شود از دل صدای من

 

آن راز سر به مُهر که داغ دل من است
من دانم و دل من و داند خدای من


دعوت مکن زمانه به جاه و حشم مرا
هرگز بر استخوان ننشیند همای من


مشاطهٔ روان من اندیشهٔ نکوست
دل بی‌غبار آینهٔ قدنمای من


دایم بزرگ و پاک چو روح فرشته باش
ای آرزو ز توست همین التجای من

 

«بارق» ز فیض ذوق تکاپو به کوی دوست
برگ گل است آبله در زیر پای من



محمدحسن بارق شفیعی - بدان‌سان که روشنگر خاوران



بدان‌سان که روشنگر خاوران

بوَد روشنی‌بخش روشنگران
به هستی دهد تاب بالندگی
به بـالندگی جنبش بی‌کران

دلم منبع نور و تابندگی است
تب و تابم انگیزهٔ زندگی است

بدان‌سان که روشن بُدی قرن‌ها
دل و دیدهٔ موبد موبدان
چـو آذرگشسپان شرقِ کهن
ز آتش‌فروزان بلخ جوان

دلم روشن از تاب اندیشه‌ای است
  که چون شعله خیزد ز جان سخن

بدان‌سان که مرغان آذرنهاد
برآرند از نای آتش به جان
نوای شررخیزِ جان‌آفرین
اَبَر جنگلِ شعلهٔ جاودان

بر آورده‌ام روزگاری دراز
 ز نای سـخن نالهٔ آتشین

بدان‌سان که نیروی رزمندگی
بجوشد چو خون در رگ زندگی
به هر موج هستی دهد جان نو
به هر جان نو سوز بالندگی

سخن را به رگ‌های جان سال‌ها
دمیدم بـسی خون ایمان نو

بدان‌سان که غوغای آزادگان
بریزد ز بن بارهٔ بندگی
چو فریاد شیـرافکن زاوُلی
اَبَر مردِ  میدانِ تازندگی

برآورده‌ام من به میدان شعر
چکاچاک تیغ زبان دری

ولیکن شنیدم ز  بی‌باوری
که خورشیـدِ روشنگر افسرده‌است
چه مایه به بی‌باوری زیسته‌ست
که گوید: نوا در نی‌ام مرده‌است
 

مگر تا جهان است و شعر است و من
نخواهد صدا در گلویم شـکست.