اینک هزار بار ، رها کرده بودمت
در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت
هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید
آغوش گرم خویش برویم گشاده ای
اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای
لیکن هزار جامه بر اندام او کنی
او را طلب کنی و مرا رام او کنی
تا نوری از امید بتابد به خاطرم
روزی غرور شعر و هنر نام او کنی
تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم
دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش
در آخرین فریب تو جویم پناه خویش