ذهن من آشیانه ی مرغیست،
کز زادگاه آفتاب میآید،
با نغمههای طلایی …
باید به فکر صید صدایش،
در لحظهی وزش آفتاب، باشم.
با بادبانی از گل
کشتی به سوی زادگاه آفتاب، راندم
از ساحل سلامت او
آوازهای جاذبه میآمد
لنگر در آبهای ساحلی انداختم
با شاخهای گل سفید، زنی، منتظرم بود
خود را به آب سپردم.
او، در جهان خوابگونه ی من، چرخ میزند
در این فضای مه گرفتهی مهتابی،
با موی باز و ُ دامن گلدارش …
اینجا، تمام مرزها و ُ فاصلهها محو میشوند
اینجا، محل تماشای چشمهای آهوست
اینجا، محل ملاقات من و ُ اوست.