فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
گل در اندیشه
که چون عشوه کند در کارش
دلربایی همه آن
نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است
که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که
خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که
خزف میشکند بازارش
بلبل از فیض گل
آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و
غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچه
معشوقه ما میگذری
بر حذر باش که
سر میشکند دیوارش
آن سفرکرده که
صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست
خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر
چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز
است فرومگذارش
صوفی سرخوش از
این دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر
آشفته شود دستارش
دل حافظ که به
دیدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال
است مجو آزارش
گفتیم چقدر چوب باور بخوریم
حرص پدر و غصه ی مادر بخوریم
ربطی نه به گرگ دارد این قصه نه چاه
مجبور شدیم تا برادر بخوریم
رودی زخمی که در نمک غوطه ور است
خاک تلخی که حاصلش نی شکر است
نخلی بی سر که ریشه در خون دارد
چاه نفتی که در خودش شعله ور است
زیبایی ات
دیکتاتوری است
که کلمات را در من به گلوله می بندد
هر لحظه
شعری در من شهید می شود