درشهر قدم می زنم در شهر
قدم زدنی بیمقصد در پیش
قدم زدنی بیبازگشت در خیال
قبل از ساعت 4 بعدازظهر
بعد از ساعت 8 صبح
وقت مال من است
من وقت دارم برای دستهای تنبل قلوه سنگ جمع کنم
و ماه را که سالها
در صفحهی دوّم کتاب جغرافیام خفته است
به بیداری بازآورم
بیچاره معلّم ما گمان میکرد
اقیانوسها و کوههایند که میان مردم و سرزمینها تفرقه
میاندازند
در راهروهای دراز همکارانم در جا زنان به هم میرسند
با آنها پنجرههای بسته و هوای 20 تا 25 درجه را شریک بودهام
همکارانم در جا زنان به هم میرسند و داوری میکنند
«او از این پس چطور زندگی خواهد کرد
بدون مرخصی سالانه
بدون قهوهی ساعت ده صبح
بدون رئیس»
دارم به فصلها برمیگردم
هنوز همان چهارتا هستند
علفها هنوز از سبزینهشان میخورند
باد پر از گذر نیزه است
دیروز به سردردم قول داده بودم یکی دو تا آسپرین بخرم
هنوز وقت دارم
فردا بعدازظهر هم مال من است
سرشار از مکثهای وقارآمیز شدهام
من که از رفتار تند گلولهها نفرت دارم
نزد عوام
عشق، مرغ شبان فریب است
دور میشوی
نزدیک میشود
نزدیک میشوی، دور میشود
و من به راه
و راه به من
یگانه ترین هستیم
و من همیشه در راهم
و چشمهای عاشق من
همیشه رنگ رسیدن دارند.
آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟
چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!
از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد
آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران
رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،
رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران
ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!
ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!
داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،
از خون هزار لاله بر بیرق بهاران
یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟
نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران
هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،
برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران
سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین
هر یک سری بریده است بر دار شاخساران
باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ
خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران
باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر
شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش خاموشیم ، اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست
#
دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم
امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست
دور از نوازش های دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت راز دستم را بداند
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
تو از قبیله ی شعری
من خویشاوندت هستم
و پشتم از تو گرم است
و پشتم از تو گرم است
تویی که میدانی
که تیغهای موسمی باد
مرا به خیمه کشانیدند
در خیمه
جعبههای صدا
صورت
سیمای عنصری از جعبه
ابیات عسجدی از جعبه
بزغالهی هنر
در دیگدان زر
پخته
نپخته
عجب بساط ملالانگیزی
هر حرف
هر نوشته
هر گام
چکمهای ست
بر پایی از دروغ
تو از قبیلهی شعری و شعر نامکتوب
و میدانی
که خیمهها همه خونیناند
و تیرها همه نابینا
و چشمها همه بسته
و بومیان به شکار یکدیگر
و میدانی که همهمهی بازار
بازار شعرهای جعبهیی و جنجال
سرپوش بانگهای نهفتهست
سرپوش دردهای نگفته
ناگفتنی
شاید که دکمههای پیرهنم
گوش مفتّشان باشد
یاران این
یاران آن
یاران تیغهای موسمی باد
تو رمزهای ریاضت
تو رازهای رسالت
تو قصههای قساوت را میدانی
تو از قبیلهی شعری
من خویشاوندت هستم
و پشتم از تو گرم است
و پشتم از تو که میدانی گرم است