شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم



مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم

 

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

 

نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

 

ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم

 

فرو رفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی

دمار از من برآوردی نمی‌گویی برآوردم

 

شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

 

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

 

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم

صید صدا - شعری از عسگر آهنین


ذهن من آشیانه ی مرغی‌ست،
کز زادگاه آفتاب می‌آید،
با نغمه‌های طلایی …

باید به فکر صید صدایش،
در لحظه‌ی وزش آفتاب، باشم.


با بادبان گل‌ها - شعری از عسگر آهنین


با بادبانی از گل
کشتی به سوی زادگاه آفتاب، راندم

از ساحل سلامت او
آوازهای جاذبه می‌آمد

لنگر در آب‌های ساحلی انداختم

با شاخه‌ای گل سفید، زنی، منتظرم بود
خود را به آب سپردم.


ملاقات - شعری از عسگر آهنین


او، در جهان خوابگونه ی من، چرخ می‌زند
در این فضای مه گرفته‌ی مهتابی،
با موی باز و ُ دامن گلدارش …

اینجا، تمام مرزها و ُ فاصله‌ها محو می‌شوند
اینجا، محل تماشای چشم‌های آهوست
اینجا، محل ملاقات من و ُ اوست.

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود - حافظ


پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

 

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

 

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

 

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

 

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

 

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

 

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

 

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

 

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

 

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود