رودی زخمی که در نمک غوطه ور است
خاک تلخی که حاصلش نی شکر است
نخلی بی سر که ریشه در خون دارد
چاه نفتی که در خودش شعله ور است
با عشق طلسم گرگ را میشکنیم
شب-این قفس سترگ-را میشکنیم
مادر که کسی به فکر فردایش نیست
یک ذره امید توی رویایش نیست
هر روز نگاه می کنم جز زیلو
یک تکه بهشت زیر پاهایش نیست