شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

سهیل محمودی/ از آسمان ابری ام تقدیر می بارد


از آسمان ابری ام تقدیر می بارد
 
یعنی - دل من سرنوشت مبهمی دارد

دستم - که عمری بی طرف بود - از تو ،بعد از این
 
دیگر نمی خواهد که آسان دست بردارد

...
مانند من - در رفتن و ماندن - دو دل هستی
 
آری،تو هم ، بی من دلت طاقت نمی آرد

من کوچه تنهایم ، اما در سکوت من
 
تنها تو هستی آنکه باید گام بگذارد

چشمان این کوچه ،همه شب کهکشان ها را
 
پیش خودش ، راه عبور تو می انگارد

این کوچه - گرچه کوچه ای بن بست و بی عابر -
 
می خواهد اما ، خویش را در دست تو بسپارد :

تا بلکه لحظه لحظه اندوه خود را نیز
 
با انعکاس گام هر گام تو بشمارد

رسول یونان/ تنها تو رفته‌ای...


بــارانــی مــورب


در نیــمروزی آفتــابــی...

هیــچ اتفــاقی نیــافتــاده اســت

تنــها تــو رفتــه ای

امــا مــن

قســم مــی خــورم کــه ایــن بــاران

بــارانــی معــمولی نیســت

حتمــا جــایــی دور

دریــایــی را بــه بــاد داده انــد...


فائز دشتی / دوبیتی


نگفتم جا مده بر چهره گیسو

مسوزان اندر آتش بچه هندو؟
بت فایز گمانم ، کافرستی
که با آتش پرستی کرده ای خو؟

...

دلا تا چند در آزارم از تو
گهی نالان ، گهی بیمارم از تو
تو فایز در جهان بدنام کردی
برو ای دل که من بیزارم از تو

...

دو گیسو را به دوش انداختی تو
ز ملک دل دو لشکر ساختی تو
به استمداد چشم و زلف و رخسار
به یکدم کار فایز ساختی تو

...

نسیم ، امشب عجب دفع غمی تو
یقین دارم نه از این عالمی طتو
شمیم زلف یار فایزستی
و یا ز انفاس ابن مریمی تو؟

...

خوش لحان مرغکی وقت سحرگاه
مرا بیدار کرد از صوت دلخواه
زدی هی بال خواندی شعر فایز
که بر تو باد رحمت بارک الله

...

به زیر زلف برق گوشواره
زده بر خرمن عمرم شراره
بیا فایز که از نو آتش طور
تجلی کرده بر موسی دوباره

...

دام از بس که دنبال تو گشته
دل خون گشته پامال تو گشته
مگر در وقت مردن خون فایز
ترشح کرده و خال تو گشته

...

غم و غصه تن و جانم گرفته
فراق یا دامانم گرفته
به کشتی اجل فایز سوار است
میان آب ، طوفانم گرفته

...

پری رویان به ما کردند نظاره
یکی چون ماه و باقی چون ستاره
کمان ابرو و مژگان تیز کردند
زدند بر جان فایز چون هزاره

سهیل محمودی/ شب رفت و صبح دید که فرداست


شب رفت و صبح دید که فرداست
پلکی زد و ز خواب به پا خاست

از شرق آبهای کف‌آلود
خورشید بر دمیده و پیداست

با این پرنده‌های خوش آواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست

انگار دوش، دختر خورشید
این دختری که این همه زیباست؛

تن شسته در طراوت دریا
کاین گونه دلفریب و دل آراست

زان ابرهای خیس که ساحل
از درکشان به نرمی دیباست؛

در دوردست آبی دریا
یک لکه ابر گمشده پیداست

گویی که چشمهای تر او
در کام صبح، گرم تماشاست

این نرم موجهای پیاپی
گیسوی حلقه حلقه دریاست

دریا ـ که مثل خاطره دور است ـ
دریا ـ که مثل لحظه همین است ـ

این حجم بی‌نهایت آبی
تلفیقی از حقیقت و رؤیاست

این پاک، این کرامت سیال
آمیزه‌ای ز خشم و مداراست

گاهی چو یک حماسه بشکوه
گاهی چو یک تغزل شیواست؛

مثل علی به لحظه پیکار
مثل علی به نیمه شبهاست

مردی که روح نوح و خلیل است
روحی که روح بخش مسیحاست

روحی که ناشناخته مانده
روحی که تا همیشه معماست

روحی که چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست

در دوردست شب، شب کوفه
این ناله‌های کیست که برپاست؟

انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخلیه به نجواست

این شب، شب ملائکه و روح
یا رازگونه لیله اسراست؟

آن نور در حصار نگنجید
پرواز کرد هر طرفی خواست

فریاد آن عدالت مظلوم
در کوچه‌سار خاطره برجاست

خود روح سبز باغ گواه است:
آن سرو استقامت تنهاست

او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست

در جستجوی آن ابدیت
موسای شوق، راهی سیناست

وقتی که شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست

ای چشمه‌سار! مزرعه‌ها را
یاد هماره سبز تو سقاست

برخیز ـ ای نماز مجسم! ـ
برمأذنه، بلال در آواست

در سردسیر فاصله، محراب
آغوش گرمجوش تمناست

بی‌تو هنوز کعبه حرمت
با جامه سیه به معزاست

بی‌تو مدینه ساکت و خاموش
بی‌تو هوای کوفه غم‌افزاست

بی‌تو هوای ابری چشمم
عمری برای گریه مهیاست

وقتی تو در میانه نباشی
شادی چو عمر صاعقه کوتاست

بی‌تو گسسته، دفتر مانی
بی‌تو شکسته، چنگ نکیساست

بی‌تو پگاه خاطره تاریک
با تو نگاه پنجره بیناست

بی‌تو صدای آب، غم آلود
با تو نوای نای، طرب‌زاست

ـ ای آن که آفتاب ترینی! ـ
با تو چه وحشتیم ز سرماست

روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جای وصف تو ما راست؟

فریدون مشیری/ پرواز



گاهی میانِ خلوتِ جمع ،

یا در انزوای خویش ،
موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!
وز شوقِ این محال ،
که دستم به دستِ توست،
من جای راه رفتن
پرواز می‌کنم ...!