شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

حامد عسکری - شعر "قائله بی پایان"



هر نسیمی که نصیب از گل و باران ببرد

می تواند خبر از مصر به کنعان ببرد
 
آه از عشق که یک مرتبه تصمیم گرفت:
یوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
 
وای بر تلخی فرجام رعیت پسری
که بخواهد دلی از دختر یک خان ببرد
 
ماهرویی دل من برده و ترسم این است
سرمه بر چشم کشد، زیره به کرمان ببرد
 
دودلم اینکه بیاید من معمولی را
سر و سامان بدهد یا سر و سامان ببرد
 
مرد آنگاه که از درد به خود میپیچد
ناگزیر است لبی تا لب قلیان ببرد
 
شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه
باید این قائله را "آه" به پایان ببرد
 
شب به شب قوچی ازین دهکده کم خواهد شد
ماده گرگی دل اگر از سگ چوپان ببرد!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد