شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا - هاتف اصفهانی


جان به جانان کی رسد جانان کجا و جان کجا

ذره است این، آفتاب است، آن کجا و این کجا


دست ما گیرد مگر در راه عشقت جذبه‌ای

ورنه پای ما کجا وین راه بی‌پایان کجا


ترک جان گفتم نهادم پا به صحرای طلب

تا در آن وادی مرا از تن برآید جان کجا


جسم غم فرسود من چون آورد تاب فراق

این تن لاغر کجا بار غم هجران کجا


در لب یار است آب زندگی در حیرتم

خضر می‌رفت از پی سرچشمهٔ حیوان کجا


چون جرس با ناله عمری شد که ره طی می‌کند

تا رسد هاتف به گرد محمل جانان کجا

زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی - هاتف اصفهانی


زهی از رخ تو پیدا همه آیت خدایی

ز جمالت آشکارا همه فر کبریایی

نسپردمی دل آسان به تو روز آشنایی

خبریم بودی آن روز اگر از شب جدایی

نبود به بزمت ای شه ره این گدا همین بس

که به کوچهٔ تو گاهی بودم ره گدایی

همه جا به بی‌وفایی مثلند خوب رویان

تو میان خوبرویان مثلی به بی‌وفایی

تو درون پرده خلقی به تو مبتلا ندانم

به چه حیله می‌بری دل تو که رخ نمی‌نمایی

شد از آشناییش جان ز تن و کنون که بینم

دل آشنا ندارد خبری ز آشنایی

گرهی اگر چه هرگز نگشوده‌ام طمع بین

که ز زلف یار دارم هوس گره‌گشایی

همه آرزوی هاتف تویی از دو عالم و بس

همه کام او برآید اگر از درش درآیی

به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها - هاتف اصفهانی


به گردون می‌رسد فریاد یارب یاربم شب‌ها

چه شد یارب در این شب‌ها غم تاثیر یارب‌ها


به دل صدگونه مطلب سوی او رفتم ولی ماندم

ز بیم خوی او خاموش و در دل ماند مطلب‌ها


هزاران شکوه بر لب بود یاران را ز خوی تو

به شکرخنده آمد چون لبت، زد مهر بر لب‌ها


ندانی گر ز حال تشنگان شربت وصلت

ببین افتاده چون ماهی طپان بر خاک طالب‌ها


جدا از ماه رویت عاشقان از چشم تر هر شب

فرو ریزند کوکب تا فرو ریزند کوکب‌ها


چسان هاتف بجا ماند کسی را دین و دل جایی

که درس شوخی آموزند طفلان را به مکتب‌ها