شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

در استکان من غزلی تازه دم بریز - امید صباغ نو

در استکان من غزلی تازه دم بریز

مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

 

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام

از آتش دلت ســــــــــــــــر خاکسترم بریز

 

گیرایی نگاه تـــــــــو در حد الکل است

در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

 

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست

با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

 

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کـــــــــــــــن

هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

 

لطفا اگر کلافه شدی از حضــــــــور من

بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم! - امید صباغ نو


نشستیم و قسم خوردیم رو در رو به جانِ هم!

اگــرچــه زهــر می ریزیــم تــــوی استکانِ هم!

 

همه با یک زبانِ مشترک از درد می نالیم

ولی فرسنگ ها دوریم از لحن و زبانِ هم

 

هــوای شــام آخــــر دارم و بدجـور دلتنگم

که گَردِ درد می پاشند مردُم روی نانِ هم!

 

بلاتکلیف، پای تخته، فکر زنگِ بی تفریح

فقط پاپــوش می دوزیم بر پای زیانِ هم!

 

قلم موهای خیس از خون به جای رنگِ روغن را

چــه آسان می کشیم این روزها بر آسمانِ هم

 

چـه قانــونِ عجیبـــی دارد این جنگِ اساطیری

که شاد از مرگِ سهرابیم بینِ هفت خوانِ هم

 

برادر خوانده ایم و دستِ هم را خوانده ایم انگار!

کــه گاهـی می دهیم از دور، دندانی نشانِ هم

 

سگِ ولگرد هـــم گاهــی -بلانسبت- شَرَف دارد

به ما که چشم می دوزیم سوی استخوان هم!

 

گرفته شهر رنگِ گورهای دسته جمعی را

چنـــان ارواح ، در حالِ عبوریم از میانِ هم!