شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

مهدی اخوان ثالث/ پاییز


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانی‌ست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .

پادشاه فصل ها پاییز

محمدعلی رستمی/ وصاله‌ای


نمی دانم چرا دیگر من از دنیا نمی ترسم
گمانم رو شده دستش از این زیبا نمی ترسم

حقیقت می برد آیا و یا غرق مجازم من
که از افکار هول انگیزِ بی پروا نمی ترسم

در اینجا بس که رنجیدم فرو رفتم به تنهایی
نه از نوکر ، نه از کلفت ، نه از آقا نمی ترسم

از اینجا کشتی بی بادبانم می برد من را
نه دیگر هرگز از درجا زدن یک جا نمی ترسم

سیاهی می رود من هم امیدی بر سحر دارم
دوباره مدعی هستم من از فردا نمی ترسم

ز بس زخمم زده خنجر و یا چشمان ویرانگر
نه از دشنه نه از ویرانگر شهلا نمی ترسم

بیا در فرصتی دیگر کمی با من مدارا کن
که اینجا فرصتی آمد شدم بینا نمی ترسم

"وصالت" را طلب کردم جوابم را چنان دادی
که دیگر هرگز از پنهانی و پیدا نمی ترسم