اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است ،
دنیا برای از تو نوشتن مرا کم است،
اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست ،
من از تو می نویسم و این کیمیا کم است،
سرشارم از خیال ولی این کفاف نیست،
درشعر من حقیقت یک ماجرا کم است،
به چه کسی باید گفت
با تو انسانم و خوشبخت ترین؟
بیا ساقی بساط می فراز آر
که بی می زندگی لذت ندارد
بزن بر آتش جان من آبی
که دیگه اشگم آن فرصت ندارد
(مرا کیفیت چشم تو کافی است)
چه غم گر باده کیفیّت ندارد
بمستی عرض من بشنو که مستی
بجز با راستی صُحبت ندارد
عجب وضعیت شرب الیهودیست
که دستی کم ز وحشیت ندارد
نمیگویم دمِ دروازۀ شهر
که کس در خانه امنیّت ندارد
هزاران رحمت حق بر توحّش
تمدّن جز حق لعنت ندارد
چنان بگسیخت از ما رشتۀ مهر
که دیگر ره سر وصلت ندارد
کسی با کس ره رٵفت نپوید
دلی با دل سرِ الفت ندارد
دریغ آن ملّت مرد و سلحشور
که دیگر حس ملّیت ندارد
بجز تعلیم اجباری در این ملک
علاج دیگری دولت ندارد
ولی دولت که خود خوابست هرگز
غم بیداری ملّت ندارد
مرغ محبتم من ، کی آب و دانه خواهم
با من یگانگی کن ، یار یگانه خواهم
شمعی فسرده هستم ، بی عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهی سوز شبانه خواهم
افسانه محبت ، هر چند کس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زین فسانه خواهم
بام و دری نبینم ، تا از قفس گریزم
بال و پری ندارم ، تا آشیانه خواهم
تا هر زمان به شکلی ، رنگی بخود نگیرم
جان و تنی رها از ، قید زمانه خواهم
می آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بینم
مستی بهانه سازم ، گم کرده خانه خواهم
از ترحم....
تا مروت....
از مدارا تا وفا ....
هر چه را کردم طلب
دیدم ز عالم رفته است ...