شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

ملک‌الشعرای بهار/ گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را


گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را

نشد کاین آسمان راحت گذارد یک ‌نفس ما را

عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه

به ‌شب ‌از دزد باشد وحشت ‌و روز از عسس‌ ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم

دربغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

ز بس ماندیم درگنج قفس‌، گر باغبان روزی

کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن

به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید

سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را

درین تاریکی حیرت‌، به دل از عشق برقی زد

مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی

که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی

کنون درنه قدم‌، زبرا نبینی زین سپس ما را

خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی

درین بیدای ظلمانی فروغ عشق بس ما را

هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم

بهار آخر به جایی می‌رساند این هوس ما را

عماد خراسانی / عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم


عیبم مکن ای دوست اگر زار بگریم
بگذار بگیریم من و بگذار بگریم


بگذار که چون مرغ گرفتار بنالم
بگذار که چون کودک بیمار بگریم


می خوردن من بهر طرب نیست خدا را
حالی است که بی طعنه اغیار بگریم


تنها نه بحال خود از این مستی هر شب
بر حالت این مردم هشیار بگریم


برهر که در این دام مصیبت شده پابند
بر شاه و گدا، پیر وجوان ، زار بگریم


بر لاله نو سر زده از دامن هامونبر غنچه نشکفته گلزار بگریم


زین عهد و وفائی که جهانراست هر آنکو
بگذاشته لب بر لب دلدار بگریم


این کاسه سر ها همه خاک است بفردا
بگذار که با زمزمه تار بگریم


جا دارد اگر تابصف حشر عمادا
پبوسته از این بخت نگونساز بگریم


سعید بیابانکی/ چشم‌های مه‌آلود


ای سبز، ای همیشه سپیدار

در جای جای جنگل ایثار

جنگل در انتظار نماز است

برخیز ای نیایش بیدار

رفتی و کوه بغض فرو رخت

ماندیم زیر سردی آوار...

با ما بگو که چند شب ای مرد

ما خواب بوده ایم و تو بیدار؟

امشب به یاد آن همه پاکی

بیدار باش و آینه بشمار

می رفتی و دو چشم مه آلود

ما را نداد فرصت دیدار

می رفتی و نگاه تو می شد

در صد هزار آینه تکرار

او را مبر که سیر ندیدیم

ای خاک سرد، دست نگه دار...

ملک‌الشعرای بهار/ بهار


هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود

کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود

دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود

جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود

 

محمدعلی بهمنی/ لبت نــــه گــــوید و پیداست مـی‌گــــوید دلــــت آری


لبت نــــه گــــوید و پیداست مـی‌گــــوید دلــــت آری

که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری

دلت مــــی‌آید آیا از زبانی این همه شیرین

تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان آری؟

نمی‌رنجـــــم اگــر باور نداری عشق نابم را

که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری

چه می‌پرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من

مبادا لحـــــظه‌ای حتــــی مرا اینگونــه پنداری

ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت

بـــه شرطی کـــــــه مرا در آرزوی خویش نگذاری

چــــــه زیبا می‌شود دنیا برای من اگر روزی

تو از آنی که هستی ای معما  پرده برداری

چه فرقـــی می‌کند فریاد یا پژواک جان من

چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری

صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت

اگـــــر چــــه بر صدایش زخمـــها زد تیـــــــغ تاتاری