شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

فریدون مشیری/ گل امید



هوا هوای بهار است وباده باده ی ناب

به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب


در این پیاله ندانم چه ریختی پیداست

که خوش به جان هم افتاده اند آتش وآب


فرشته ی روی من ای آفتاب صبح بهار

مرا به جامی از این آب آتشین در یاب


به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش

به بزم ساده ی ما ای چراغ ماه بتاب


گل امید من امشب شکفته در بر من

بیا ویک نفس ای چشم سرنوشت بخواب


مگر نه خاک ره این خرابه باید شد ؟

بیا که کام بگیریم از این جهان خراب


فروغ فرخزاد/ وداع


می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش


می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه


می برم تا ز تو دورش سازم

ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال


ناله می لرزد ،می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من


بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید


عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل

نادر نادرپور/ گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

گر آخرین فریب تو ، ای زندگی ، نبود

اینک هزار بار ، رها کرده بودمت


زان پیشتر که باز مرا سوی خود کِشی

در پیش پای مرگ فدا کرده بودمت


هر بار کز تو خواسته ام بر کنم امید


آغوش گرم خویش برویم گشاده ای


دانسته ام که هر چه کنی جز فریب نیست

اما درین فریب ، فسون ها نهاده ای


در پشت پرده ، هیچ مداری جز این فریب

لیکن هزار جامه بر اندام او کنی


چون از ملال روز و شبت خاطرم گرفت

او را طلب کنی و مرا رام او کنی


روزی نقاب عشق به رخسار او نهی

تا نوری از امید بتابد به خاطرم 


روزی غرور شعر و هنر نام او کنی

تا سر بر آفتاب بسایم که شاعرم


در دام این فریب ، بسی دیر مانده ام

دیگر به عذر تازه نبخشم گناه خویش


ای زندگی ، دریخ که چون از تو بگسلم

در آخرین فریب تو جویم پناه خویش

منوچهر آتشی - بر دست سیمگونه ی ساقی


بر دست سیمگونه ی ساقی
روشن کنید شمع شب افروز جام را
با ورد بی خیالی
باطل کنید سحر سخن های خام را
من رهنورد کوه غروبم به باغ صبح
پای حصار نیلی شبها دویده ام
از لاشه های گند هوس ها رمیده ام
مستان سرشکسته ی در راه مانده را
با ضربه های سیلی ، سیلی سرزنش
هشیار کرده ام
تا بشکنم سکوت گران خواب قلعه ها
واگه شوم ز قصه ی سرداب های راز
زنجیر های وحشی پرسش را
چون بردگان وحشی از خواب
بیدار کرده ام
کوتاه کن دروغ
شب نیست بزمگاه پری ها
شب ، نیست با سکوت لطیفش جهان راز
از آبهای رفته به دریای دوردست
و از برگ های گمشده در پیچ و تاب ها
نجوا نمی کنند درختان به گوش رود
جز چشم مرگ دیده ی بیمار تشنه ای
یا چشم شبروی که گرسنه است
به برق سکه های گران سنگ
بیدار نیست چشم کسی شهر خواب را
دل خوش مکن به قصه ی هر مرده ی چشم پیر
در خود مبند شعر صداهای ناشناس
رود است آنکه پوه کند روی سنگ ها
باد است آنکه می کشد از دره هیا نفیر
نفرین چشم هاست
سنگ ستاره ها که به قصر خدا زدند
کوتاه کن دروغ
از من بپرس راز شب خسته بال و پیر
من رهنورد کوه غروبم به شهر صبح
من میوه چین شعر دروغم ز باغ شب
بیگانه رنگ کشور یأسم به مرز خواب
از من بپرس! من
بیدار چشم مسلخ بود م
در انتظار دشنه ی مرگم
نه انتظار پرتو خونی ز عمق دل
تا باز بخشدم نفس از عطسه ی امید
بر هر چه قصه های دروغ است
نگرفته ام ز توسن نفرین خود لگام
تا خوابگاه دختر مستی
جنگیده ام ز سنگر هر جام
از من بپرس ! آری
من آخرین ستاره ی شب را شکسته ام
از شام ناامیدی تا صبح نا امیدی
بیدار بوده ام
با دست های مرده ی چشم سفید خویش
دروازه سیاه افق را گشوده ام
سحری درون قلعه ی شب نیست

محمدعلی سپانلو/ مسافر


زیباومه آلود به رستوران آمد
از دامن چتر بسته اش
می ریخت هنوز سایه های باران


یک طره خیس در کنار ابرویش
انگار پرانتزی بدون جفت...
بازوی مسافر را


با پنجه ای از هوا گرفت
لبخندزنان به گردش رگبار...