پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شده ست
زدن تیشه بــر ایــن کوه مرا پیشه شده ست
دم بـــه دم در دلـــم از غصه نـــهــــالـی کارم
از درخت غــم تـو باغ دلــم بیشه شده ست
آدمی که کار دارد، کار می خواهد چه کار؟
خانه ی بی بام و در، دیوار می خواهد چه کار؟
شاعری که شعر نو می گوید و شعر سپید،،
مثنوی یا مخزن الاسرار می خواهد چه کار؟
کاغذ او کاغذ سیگار باشد، بهتر است
شاعر اصلاً کاغذِ آچار می خواهد چه کار؟
هم سفید و هم خز است و هم مُد امروز نیست
مانده ام این ریش را «ستّار» می خواهد چه کار؟
آن صدای مخملی، بی ساز خیلی بهتر است
من نمی فهمم «حسن» گیتار می خواهد چه کار؟
حضرت مجنون فقط لیلی به دردش می خورد
در بیابان ها، کش شلوار می خواهد چه کار؟
سرزمین بی حساب و بی کتاب از هر نظر
در شگفتم مرکز آمار می خواهد چه کار؟
اصفهان خشک و بی آب و علف، در حیرتم
زنده رودش مرغ ماهی خوار می خواهد چه کار؟
با دو لنز سبز، وقتی چشم رنگی می شود،
سینمای مملکت «گلزار» می خواهد چه کار؟
کارگردانی که سیمرغ بلورین برده است
من نمی دانم دگر اُسکار می خواهد چه کار؟
شاعری که بیت بیتِ شعرهایش آبکی ست
جمله ی «تکرار کن، تکرار» می خواهد چه کار؟
شوفری که با «یساری» روز و شب سر کرده است
پشت خاور، سی دی «عصّار» می خواهد چه کار؟
هشت تا گُل خورده این دروازه بان تیره بخت
من نمی فهمم دگر اخطار می خواهد چه کار؟
کار بسیار است و بی کاری کم و فرصت زیاد
واقعا کشور وزیر کار می خواهد چکار؟!
پای تا سر همه ام در غمت اندیشه شده ست
زدن تیشه بــر ایــن کوه مرا پیشه شده ست
دم بـــه دم در دلـــم از غصه نـــهــــالـی کارم
از درخت غــم تـو باغ دلــم بیشه شده ست
در غیاب ما سبو در پیک رندان میکنی
خویش رابی بش وکم تقدیم ایشان میکنی
با نوای نای ما آزرده میگردی ولی
رقص مستی بادف وچنگ غریبان میکنی
صد هزاران عشوه را با ناز بیرون میبری
خار غم در دیده وقلب عزیزان میکنی
با رقیبان می نشینی تا سحر در میکده
چهره بر دیدار ما هر روز پنهان میکنی
چون که میدانی خریداری کنم ناز تو را
تکیه بر تخت تکبر همچو شاهان میکنی
عیب خود هرگز نمی بینی وسر مستی کزآن
جرات توهین به افکار بزرگان میکنی
روی بر می تابی از دیدار این آشفته دل
کار دل را در فراقت سهل وآسان می کنی
هر سحر می سوزم از هجران تو چون شمع وتو
خنده ها بر شعله های شمع سوزان می کنی
دوش در بستان به مستان بوسه دادی رایگان
چون که شد نوبت به ما بستان ومستان می کنی
یوسف بخت تو از مصر جفایت می رود
گریه ها هر روز وشب بر ماه کنعان می کنی
با جدایی ((لاله)) را هرگز نمی باشد غمی
تا دلت را هر نفس تقدیم جانان می کنی.
عشق پرواز بلندیست مرا پر بدهید
به من اندیشة از مرز فراتر بدهید
من به دنبال دل گمشدهای میگردم
یک پریدن به من از بال کبوتر بدهید
تا درختان جوان، راه مرا سد نکنند
برگ سبزی به من از فصل صنوبر بدهید
یادتان باشد اگر کار به تقسیم کشید
باغ جولان مرا بیدر و پیکر بدهید
آتش از سینة آن سرو جوان بردارید
شعلهاش را به درختان تناور بدهید
تا که یک نسل به یک اصل خیانت نکند
به گلو فرصت فریاد ابوذر بدهید
عشق اگر خواست، نصیحت به شما، گوش کنید
تن برازندة او نیست، به او سر بدهید
دفتر شعر جنونبار مرا پاره کنید
یا به یک شاعر دیوانة دیگر بدهید
بیحرمتی به ساحت خوبان قشنگ نیست
باور کنید پاسخ آیینه سنگ نیست
سوگند میخورم به مرام پرندگان
در عرف ما سزای پریدن تفنگ نیست
با برگ گل نوشته به دیوار باغ ما
وقتی بیا که حوصلة غنچه تنگ نیست
در کارگاه رنگرزانِ دیار ما
رنگی برای پوشش آثار ننگ نیست
از بردگی مقام بلالی گرفتهاند
در مکتبی که عزّت انسان به رنگ نیست
دارد بهار میگذرد با شتاب عمر
فکری کنید فرصت پلکی درنگ نیست
وقتی که عاشقانه بنوشی پیاله را
فرقی میان طعم شراب و شرنگ نیست
تنها یکی به قلّه تاریخ میرسد
هر مرد پا شکسته که تیمور لنگ نیست