شعر و ادبیات فارسی

چند رباعی از" منوچهری دامغانی"

در بندم از آن دو زلف بند اندر بند

نالانم از آن عقیق قند اندر قند

ای وعدهٔ فردای تو پیچ اندر پیچ

آخر غم هجران تو چند اندر چند

 

***************

 

مسعود جهاندار چو مسعود ملک

بنشست به حق به جای محمود ملک

از ملک جز این نبود مقصود ملک

کز ملک به تربیت رسد جود ملک

 

********************

ای کرده سپاه اختران یاری تو

فخرست جهان را به جهانداری تو

مستند مخالفان ز هشیاری تو

بخت همه خفته شد ز بیداری تو

 

*******************

تاریک شد از مهر دل افروزم روز

شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز

شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم

اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز

 

***********************

 

دولت همه ساله بی‌جلال تو مباد

همت همه ساله بی‌جمال تو مباد

هر بنده که هست بی‌کمال تو مباد

خورشید جهان تویی، زوال تو مباد

چند رباعی از" مهستی گنجوی"

لاله چو پریر آتش شور انگیخت

دی نرگس آب شرم از دیده بریخت

امروز بنفشه عطر با خاک آمیخت

فردا سحری باد سمن خواهد بیخت

 

.......................................

 

چو دلبر من به نزد فصّاد نشست

فصّاد سبک دست سبک دستش بست

چون تیزی نیش در رگانش پیوست

از کان بلور شاخ مرجان برجست

 

................................

 

 

در مرو پریر لاله انگیخت

دی نیلوفر به بلخ در آب گریخت

در خاک نشابور گل امروز آمد

فردا به هری باد سمن خواهد ریخت

 

............................

 

 

هرلحظه غمی به مستمندی رسدت

تیری به جفا به دردمندی رسدت

در کشتن عاشقان از این بیش مکوش

زنهار مبادا که گزندی رسدت

 

..................................

 

خط بین که فلک بر رخ دلخواه نبشت

بر برگ گل و بنفشه ناگاه نبشت

خورشید خطی به بندگیش می‌داد

کاغذ مگرش نبود بر ماه نبشت

با همه لحن خوش آوایی ام/ آقاسی

با همه لحن خوش آوایی ام
در به در کوچه تنهایی ام


ای دو سه تا کوچه زما دورتر
نغمه تو از همه پرشورتر


کاش که این فاصله را کم کنی
محنت این قافله را کم کنی


کاش که همسایه ما می شدی
مایه آسایه ما می شدی


هر که به دیدار تو نائل شود
یک شبه حلال مسائل شود


دوش مرا حال خوشی دست داد
سینه مارا عطشی دست داد


نام تو بردم لبم آتش گرفت
شعله به دامان سیاوش گرفت


نام تو آرامه جان من است
نامه تو خط امان من است


ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب


پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم


ای نفست یار و مددکار ما
کی و کجا وعده دیدار ما...

 

خبر آمد خبری در راه است
سر خوش آن دل که از آن آگاه است


شاید این جمعه بیاید شاید
پرده از چهره گشاید شاید...

مهدی جهاندار - غم بزرگ، غم مهربان، غم متفاوت


غم بزرگ، غم مهربان، غم متفاوت
حدیث زخم و نمک، سوز و مرهم متفاوت

تمام آینه‌ها اسم اعظمند خدا را
تو ای شکسته‌ترین اسم اعظم متفاوت

میان اینهمه افسون و غمزه‌ی متشابه
کرشمه‌های تو آیات محکم متفاوت

کسی که عشق تو را دارد و کسی که ندارد
دو آدمند ولی در دو عالم متفاوت

صفوف سینه‌زنانت مُنظمند و مشوّش
منظمند و پریشان، منظم متفاوت

تو با تمام جهان فرق می‌کنی، تو که هستی؟
ضریح و تربت و آیین و پرچم متفاوت

چگونه می‌کشی و زنده می‌‎کنی، دل و جانم
فدای چشم تو، عیسی بن مریم متفاوت

تو آمدی که جهان را از این ستم برهانی
خوش آمدی به جهان ای محرّم متفاوت

مهدی جهاندار - روشن کنید بر درِ هر خانه یک چراغ

 


روشن کنید بر درِ هر خانه یک چراغ
یعنی برای هر دو سه پروانه یک چراغ

مجنون و ماه، شاپرک و شعله، مست و می
افتاده دست اینهمه دیوانه یک چراغ

بیچاره عاشقی که به هفت آسمان نداشت
حتی نه یک ستاره و حتی نه یک چراغ

ققنوس من، از آتش خود بال و پر بگیر
اما نگیر از کف بیگانه یک چراغ

کِی عاقبت بخیر شد انگور باغمان
آن شب که شد به میکده هر دانه یک چراغ

گاهی چراغ خانه به مسجد حرام نیست
آن مسجدی که داده به ویرانه یک چراغ

پروانه‌ای به وقت شهادت به خنده گفت
فردا می‌آورند روی شانه یک چراغ

ساقی! سری به کوچه‌نشینان خود بزن
هرگوشه روشن است غریبانه یک چراغ

نذر محرّم و صفر چشم‌های توست
هرسینه یک حسینیه، هرخانه یک چراغ