شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعری از مینا آقازاده



برای صبح شدن

نه به خورشید نیاز است
نه خنده های باد ؛

 

چشم هایت را که باز کنی،
موهایت که پریشان بشود،
زندگی
عاشقانه طلوع خواهد کرد...!

مینا آقازاده - طبیعت


طبیعت

تابلوی بهار را

سر درِ تقویم ها آویخته است ؛

فصل،

فصلِ بازگشت است؛

تو هم با بهار و بنفشه ها برگرد...!
.
آشیانه ات

بر تنِ زخمیِ این درخت

سبز مانده هنوز...

وَ سماجتِ بادها

هرگـــز نتوانســـت

زمین بیندازد برگی از یادِ تو را !

وَ تو چه می دانی

درختی که سرما از سرش گذشته باشـد

چگونه می تواند 

یک تنه تمام شهر را برایت سبز کند...

مینا آقازاده - شعر می شود...


وقتی

دفترم را باز می کنم 

انگار جنگل را ورق می زنم ؛

درخت هایی که

یک به یک می افتند،

آشیانه هایی که از هم می پاشند،

وَ صدای غمگینِ پرنده ها

که از حنجره ی قلم 

در خالیِ کاغذهایم می پیچد و

شعر می شود...!

شعری از مهدی اخوان ثالث

 

این شکسته چنگ بی قانون
رام چنگ چنگی شوریه رنگ پیر
گاه گویی خواب می بیند
خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
طرفه چشم نداز شاد و شاهد زرتشت
یا پریزادی چمان سرمست
در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
روشنیهای دروغینی
کاروان شعله های مرده در مرداب
بر جبین قدسی محراب می بیند
یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
می سراید شاد
قصه ی غمگین غربت را
هان، کجاست
پایتخت این کج آیین قرن دیوانه؟
با شبان روشنش چون روز
روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
هان، کجاست ؟
پایتخت این دژآیین قرن پر آشوب
قرن شکلک چهر
بر گذشته از مدارماه
لیک بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام
قرن وحشتناک تر پیغام
کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
هر چه هستی، هر چه پستی، هر چه بالایی
سخت می‌کوبند
پاک می‌روبند.

زمستان / اخوان ثالث


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم؟
ز چشم دوستان دور یا نزدیک
مسیحای جوانمرد من! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای
منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم من، سنگ تیپا خورده ی رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم
حریفا! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد!
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندوه، پنهان است
حریفا! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است.