شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

عبید زاکانی قصه ی درد دل و غصهٔ شبهای دراز



قصه ی درد دل و غصهٔ شبهای دراز

صورتی نیست که جائی بتوان گفتن باز


محرمی نیست که با او به کنار آرم روز

مونسی نیست که با وی به میان آرم راز


در غم و خواری از آنم که ندارم غمخوار

دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز


خود چه شامیست شقاوت که ندارد انجام

یا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز


بی‌نیازی ندهد دهر خدایا تو بده

سازگاری نکند خلق خدایا تو بساز


از سر لطف دل خستهٔ بیچاره عبید

بنواز ای کرم عام تو بیچاره نواز



رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا


رندانه زود خیزید غوغا کنیم غوغا

هر جا که عاقلی هست شیدا کنیم شیدا

در پرده چند رقصیم تا خویشتن پرستیم
دستی زنیم دستی افشا کنیم افشا

در کوی نیکنامان نام و نشان نداریم
خود را ز ننگ هستی رسوا کنیم رسوا

خمخانه گر تهی شد فکر دگر نماییم
در کوی می‎پرستان مأوا کنیم مأوا

تا چند پرس پرسان از کو به کو دویدن
گمگشته‎ی نهانی پیدا کنیم پیدا

هر مرده‎دل که باشد آریم در خرابات

جامی ز می چشانیم احیا کنیم احیا



هر چه بودی هر چه بودم .دم مزن .!گفتم به چشم"



هر چه بودی هر چه بودم .دم مزن .!گفتم به چشم"

تا به دریا خاک راهت را  نمی ، رفتم به چشم


ساحل امن و قرارم موج گیرد دم به دم

در دل دّر ذره گشتم ذره را سفتم به چشم


شرق را تسخر ز ابری شد که سایه شد به بام

سایه افکن مهر من گر مهر بنهفتم به چشم


شوق مطلع بر غزل زد ، قافیه گم در غبار

خواب معنا دیده را هر مقطعی خفتم به چشم


راز تعبیری ز عشقم رمز تاویل می است

چله داری کن رضا را ، دُرد مَی ،گفتم به چشم


اشک حسرت میدمد از آینه زین عکس خام

از طلب زن غوطه تا من خویش آشفتم به چشم



فروغی بسطامی - کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟


کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را؟

کی بوده ای نهفته که پیدا کنم تو را؟

غیبت نکرده ای که شوَم طالب حضور
پنهان نگشته ای که هویدا کنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدی که من
با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

چشم به صد مجاهده آیینه ساز شد
تا من به یک مشاهده شیدا کنم تو را

بالای خود در آینـﮥ چشم من ببین
تا با خبر ز عالم بالا کنم تو را

مستانه کاش در حرم و دیر بگذری
تا قبله گاه مؤمن و ترسا کنم تو را

خواهم شبی نقاب ز رویت برافکنم
خورشید کعبه، ماه کلیسا کنم تو را

گر افتد آن دو زلف چلیپا به چنگ من
چندین هزار سلسله در پا کنم تو را

طوبی و سدره گر به قیامت به من دهند
یکجا فدای قامت رعنا کنم تو را

زیبا شود به کارگِه عشق کار من
هر گه نظر به صورت زیبا کنم تو را

رسوای عالمی شدم از شور عاشقی

ترسم خدا نخواسته رسوا کنم تو را



فروغی بسطامی - ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما


ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما

ای کاش جان بخواهد معشوق جانی ما

تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما

گر در میان نباشد پای وصال جانان

مردن چه فرق دارد با زندگانی ما

ترک حیات گفتیم کام از لبش گرفتیم

الحق که جای رشک است بر کامرانی ما

سودای او گزیدیم جنس غمش خریدیم

یا رب زیان مبادا در بی زیانی ما

در عالم محبت الفت بهم گرفته

نامهربانی او با مهربانی ما

در عین بی‌زبانی با او به گفتگوییم

کیفیت غریبی است در بی زبانی ما

صد ره ز ناتوانی در پایش اوفتادیم

تا چشم رحمت افکند بر ناتوانی ما

تا بی‌نشان نگشتیم از وی نشان نجستیم

غافل خبر ندارد از بی‌نشانی ما

اول نظر دریدیم پیراهن صبوری

آخر شد آشکارا راز نهانی ما

تا وصف صورتش را در نامه ثبت کردیم

مانند اهل دانش پیش معانی ما

تدبیرها نمودیم در عاشقی فروغی

کاری نیامد آخر از کاردانی ما