خدایی که مکانش لامکان بی
صفابخــش جمــال گلــرخـان بی
پدید آرندهی روز و شب و خلق
که بر هر بنده او روزی رسان بی
عزیزا کاسهی چشمم ســرایت
میان هردو چشمم جای پایت
از آن ترسم که غافل پا نهی تو
نشــنید خـــار مژگــانـم بپایت
مرا نه سر نه ســــامان آفریدن
پریشانم پریشــان آفریدند
پریشان خاطران رفتند در خاک
مرا از خاک ایشان آفریدند