شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

مریم حیدرزاده - سلام ای بی وفا ،‌ ای بی ترحم


سلام ای بی وفا ،‌ ای بی ترحم


سلام ای خنجر حرفای مردم


سلام ای آشنا با رنگ خونم


سلام ای دشمن زیبای جونم


بازم نامه می دم با سطر قرمز


آخه این بار شده من با تو هرگز


نمی خوام حالتو حتی بدونم


تعجب می کنی آره همونم


همونی که زمونی قلبشو باخت


همون که از تو یک بت ،‌ یک خدا ساخت


همونی که برات هر لحظه می مرد


که ذکر نامتو بی جون نمی برد


همونم که می گفتم نازنینم


بمیرم اما اشکاتو نبینم


همون که دست تو،‌ مهر لباش بود


اگه زانو نمی زد غم باهاش بود


حالا آروم نشستم روی زانوم


ولی دیگه گذشت اون حرفا،‌ خانوم


تعجب می کنی آره عجیبه


می خوام دور شم ازت خیلی غریبه


خیال کردی همیشه زیر پاتم؟


با این نامردیات بازم باهاتم؟


برات کافی نبود حتی جوونیم


تموم شد آره گم شد مهربونیم


دیگه هر چی کشیدم بسه دختر


نمی بینیم همو این خوبه،‌ بهتر


دیگه بسه برام هر چی کشیدم


فریبی بود که من از تو ندیدم


دروغی هست نگفته مونده باشه؟


کسی هست تو خیال تو نباشه؟


عجب حتی دریغ از یک محبت


دریغ از یک سر سوزن صداقت


دریغ از یک نگاه عاشقونه


دریغ از یک سلام بی بهونه


نه نفرینت چرا، این رسم ما نیست


اگر چه این چیزا درد شما نیست


گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟


چیه توهین به ذات محترم شد؟


دیگه کوتاه کنم با یک خداحافظ


که عشق ما رسید به سد هرگز

عطار نیشابوری/ برقع از ماه برانداز امشب

برقع از ماه برانداز امشب

ابرش حسن برون تاز امشب

دیده بر راه نهادم همه روز

تا درآیی تو به اعزاز امشب

من و تو هر دو تمامیم بهم

هیچکس را مده آواز امشب

کارم انجام نگیرد که چو دوش

سرکشی می‌کنی آغاز امشب

گرچه کار تو همه پرده‌دری است

پرده زین کار مکن باز امشب

تو چو شمعی و جهان از تو چو روز

من چو پروانهٔ جانباز امشب

همچو پروانه به پای افتادم

سر ازین بیش میفراز امشب

عمر من بیش شبی نیست چو شمع

عمر شد، چند کنی ناز امشب

بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز

چکنی کشتن من ساز امشب

مرغ دل در قفس سینه ز شوق

می‌کند قصد به پرواز امشب

دانه از مرغ دلم باز مگیر

که شد از بانگ تو دمساز امشب

دل عطار نگر شیشه صفت

سنگ بر شیشه مینداز امشب

هوشنگ ابتهاج/ دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم

منبع عکس:شعر معاصر

 

دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم

 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

محمدحسین بهرامیان/ کلاغ پر


قناری ، سار، بلبل ؛ پر، پرستو پر، کبوتر پر

خزانسوزست باغ دل هرآن گل نازنین تر پر


من وحسرت نشینی ها من واین سخت جانی ها

تــو از دلبستگی هـا پـر تـو تـا یک آسمان پـر / پـر


تمام زندگی تکرار یک کوچ است یک پرواز

تمـام زندگی تکرار یک گل یک گل پــرپــر


تو وچون گل شکفتن ها تو وتا اوج رفتن ها

من و خارِ جنون در دل من و تیـــــرخطر درپر


تمام سینه سرخان روی بال خویش می بردند

تو را وقتی کــــه زخــم یک کبوتر داشتی در پر


چه می خواهی دگر از من بگیر ویک جنون بشکن

اگـــــر آیینــه آیینـــه اگــــر دل دل اگـــــر پــر پــــر


من از افسانه ی موهوم دل بایست می خواندم

کـــــه در اسطوره ی آتش سیاوش پر سمندر پر


همیشه قسمتم این کنج محنت نیست می دانم

بــه سوی چشمهایت می گشایم روزی آخــر پــر