شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

هوشنگ ابتهاج/ بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید

منبع عکس: شعر معاصر


بگردید ، بگردید ، درین خانه بگردید

 دیرن خانه غریبند ، غریبانه بگردید


یکی مرغ چمن بود که جفت دل من بود
 جهان لانه ی او نیتس پی لانه بگردید


 یکی ساقی مست است پس پرده نشسته ست
 قدح پیش فرستاد که مستانه بگردید


 یکی لذت مستی ست ، نهان زیر لب کیست ؟
 ازین دست بدان دست چو پیمانه بگردید


 یکی مرغ غریب است که باغ دل من خورد
 به دامش نتوان یافت ، پی دانه بگردید


 نسیم نفس دوست به من خورد و چه خوشبوست
 همین جاست ، همین جاس ، همه خانه بگردید


 نوایی نشنیده ست که از خویش رمیده ست
 به غوغاش مخوانید ، خموشانه بگردید


سرشکی که بر آن خک فشاندیم بن تک
 در این جوش شراب است ، به خمخانه بگردید


 چه شیرین و چه خوشبوست ، کجا خوابگه اوست ؟
 پی آن گل پر نوش چو پروانه بگردید


 بر آن عق بخندید که عشقش نپسندید
 در این حلقه ی زنجیر چو دیوانه بگردید


 درین کنج غم آباد نشانش نتوان دید
 اگر طالب گنجید به ویرانه بگردید


 کلید در امید اگر هست شمایید
 درین قفل کهن سنگ چچو دندانه بگردید


 رخ از سایه نهفته ست ، به افسون که خفته ست ؟
 به خوابش نتوان دید ، به افسانه بگردید


 تن او به تنم خورد ، مرا برد ، مرا برد
 گرم باز نیاورد ، به شکرانه بگردید


پروین اعتصامی شعر " پدر"


پدر آن تیشه که برخاک  تو زد دست اجل

تیشه ای بـود که شـد  باعـث ویرانـی مـن

 

یوسـفـت نـام  نهادند و بـه  گـرگت  دادنــد

مرگ گرگ توشد، ای یوسف کنعانی مـن

 

مـه گردون ادب بـودی و در خـاک شــدی

خـاک زندان توگشـت، ای مه زنـدانی مـن

 

از نـدانسـتن مـن، دزد قـضـا آگـه بــود

چـو تـو را برد، بخـنـدیـد به نادانـی مـن

 

آنـکه در زیر زمین، داد سر و سامانـت

کاش میخورد غم بی سر و سامانی مـن

 

به سر خاک تو رفتم، خط پاکش خواندم

آه از این خـط که نوشتند به پیشـانی مـن

 

رفـتی و روز مـرا تیره تـر از شـب کردی

بـی تــو در ظـلمتم ای دیــدۀ نــورانی مــن

 

بی تو اشک و غم حسرت، همه مهمان منند

قـدمی رنجه کـن از مـهر، به مهمـانی مـن

 

صــفحه  رو  ز انـظار،  نـهان  مـیدارم

تـا نـخوانند در این صـفحه، پریشانی مـن

 

دَهر بسیار چو من سر به گریبـان دیده است

چـه تـفاوت  کـندش سـر به  گـریبانی  مـن؟

 

عضو جمعیت حق گشتـی و دیگر نخوری

غـم تـنهــایی و مهجـوری و حـیرانـی مـن

 

گـل و ریـحـان کــدامین چـمنت بــنمودنـد؟

کـه شکستی قـفـس، ای مرغ گلستـانی مـن

 

مــن کـه قــدر گـهر پــاک تــو مـیدانستم

ز چـه مـفقود شـدی، ای گـُهر کــانی مـن

 

مـن کـه آب تـو ز سـر چـشـمه دل مـیـدادم

آب و رنگت چه شد، ای لاله نعمانی مـن؟

 

من یکی مرغ غزل خوان تو بودم، چه فِتـاد

که دگـر گـوش نـدادی  به  نواخـوانی مـن؟

 

گـنج خود خـواندیم و رفـتی و بگذاشــتیم

ای عـجب بعد تـو با کیست نگهبـانی مـن؟

عبدالجبار کاکایی / تشنه



من تشنه ام ولی ، در کوزه آب نیست

حال خراب هست، جان خراب نیست

چون سایه روز و شب ، در آب و آتشم
آرامش جهان ، بی اضطراب نیست

جا مانده‌ی شما، وامانده‌ی‌ دل است
پاداش زندگیش غیر از عذاب نیست

پرسیدی و دریغ،حرفی نداشتم
باید سکوت کرد ، وقتی جواب نیست

تُنگم شکسته است بر ساحل شما
تاب ِ عذاب من بیرون ازآب نیست

بیدل دهلوی/ از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است

دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است

خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش

هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است

ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند

باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است

دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست

چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است

ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا

شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است

قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست

آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است

کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم

کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است

نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی

گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است

سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست

تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است

وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید

تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است

نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش

صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است

شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست

صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است

چند تک بیت از "صائب تبریزی"

معیار دوستان دغل، روز حاجت است

قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب

***

حضور خاطر اگر در نماز معتبرست

امید ما به نماز نکرده بیشترست  

***

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان

ما خانه بدوشان غم سیلاب نداریم 

 ***

ای گل شوخ که مغرور بهاران شده‌ای

خبرت نیست که در پی چه خزانی داری

***

ز نامردان، علاج درد خود جستن بدان ماند

که خار از پا برون آرد کسی با نیش عقرب ها

***

دلم به پاکی دامان غنچه می‌لرزد

که بلبلان همه مستند و باغبان تنها

***

تیره روزان جهان را به چراغی دریاب

تا پس از مرگ ترا شمع مزاری باشد 

***

شاه و گدا به دیدهٔ دریادلان یکی است

پوشیده است پست و بلند زمین در آب

***

آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع

کاش در زندگی از خاک مرا بر می‌داشت

***

عیش امروز علاج غم فردا نکند

مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح