شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟ - حسین منزوی


آیا چه دیدی آن شب در قتلگاه یاران؟ 

چشم درشت خونین،ای ماه سوگواران!


از خاک بر جبینت خورشیدها شَتک زد

آندم که داد ظلمت فرمان تیر باران


رعنا و ایستاده،جان ها به کف نهاده،

رفتند و مانده بر جا ما خیل شرمساران


ای یار،ای نگارین!پا تا سر تو خونین!

ای خوش ترین طلیعه از صبح شب شماران!


داغ تو ماندگار است،چندانکه یادگار است،

از خون هزار لاله بر بیرق بهاران


یادت اگرچه خاموش،کی می شود فراموش؟

نامت کتیبه ای شد بر سنگ روزگاران 

 

هر عاشقی که جان داد،در باغ سروی افتاد،

برخاک و سرخ تر شد خوناب جوی باران


سهلش مگیر چونین،این سیب های خونین

هر یک سری بریده است بر دار شاخساران


باران فرو نشسته است اما هنوز در باغ

خون چکه چکه ریزد ازپنچه ی چناران

 

باران خون و خنجر،گفتی و شد مکرر

شاعر خموش دیگر! (باران مگو،بباران!)



دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست - حسین منزوی


دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست

آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن

یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت

آنک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را

از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دُوان  خاموش خاموشیم ،‌ اما

چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست


#


دیروزمان را با غروری پوچ کشتیم

امروز هم زان سان ، ولی آینده ما راست


دور از نوازش های دست مهربانت

دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت راز دستم را بداند

بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست



چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟ - حسین منزوی


چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟

که سال ها نچشیده است ، طعم باران را


گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار

شکفته ها تن عریان شاخساران را


و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم

غبار خستگی روز و روزگاران را


درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند

به دار کرده بر اینان تن هزاران را


غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید

زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را


نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را

و شانه هایش آن رُستگاه ماران را


گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی

چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟


 درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !

صبور باش و فراموش کن بهاران را


 به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار

صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را


 سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !

به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !



از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم - حسین منزوی


از زمزمه دلتنگیم از همهمه بی زاریم

نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم


آوار پریشانی است رو سوی چه بگریزم؟

هنگامه ی حیرانی است خود را به که بسپاریم؟


تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"

کوریم و نمی بینیم ورنه همه بیماریم


دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته است

امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم


دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی بریم ابریم و نمی باریم


ما خویش نداستیم بیداریمان از خواب

گفتند که بیداریم گفتیم که بیداریم


من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم



در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب - حسین منزوی


در من کسی باز یاد تو افتاد، امشب

بانگی تو را، از درونم صلا داد، امشب


من بی‌تو، امشب دلم شادمان نیست اینجا

بی‌من تو هر جا که هستی دلت شاد، امشب


چشم تو روشن که افروخت بعد از چه شب‌ها

یادت چراغی در این ظلمت آباد، امشب


دیوار ذهنم پر از سایه‌های گذشته است

افتاده بر یک دگر شاد و ناشاد، امشب


یک سایه از تو که گوید: «قرار ملاقات، 

نزدیک آن بوتهٔ سبز شمشاد، امشب!» 


یک سایه از من شتابان سوی سایهٔ تو

با هم مگر سایه‌ها راست میعاد امشب؟ 


با آنچه رفته است یاد تو یاد خوشی نیست

با این همه کاش، صبحی نمی‌زاد امشب


در ذهنم‌ ای چهره‌ات بهترین یادگاری! 

زیبا‌ترین شعرم ارزانی‌ات باد امشب