شنیده می شود از آسمان صدایی که ..
کشیده شعر مرا باز هم به جایی که ...
نبود هیچ کس جز خدا، خدایی که ...
نوشت نام تو را، نام آشنایی که ...
پس از نوشتن آن آسمان تبسم کرد
و از شنیدنش افلاک دست و پا گم کرد
نوشت: فاطمه، شاعر زبانش الکن شد
نوشت: فاطمه، هفت آسمان مزین شد
نوشت: فاطمه، تکلیف نور روشن شد
دلیل خلق زمین و زمان معین شد
نوشت: فاطمه یعنی خدا غزل گفته است
غزل- قصیده ی نابی که در ازل گفته استش
منبع عکس: تسنیم
مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است
اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
وقت طواف دور حرم فکر می کنم
این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
آیینه ای برای پیمبر نداشته است
سوگند می خورم که نبی، شهر علم بود
شهری که جز علی در دیگر نداشته است
طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
یا جبرِییل واژه ی بهتر نداشته است
چون روز روشن است که در جهل گمشده است
هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است
این شعر استعاره ندارد برای او
تقصیر من که نیست برابر نداشته است
ناگهان عطر تو پیچید در آغوش اتاقم
با سرانگشت نسیم آمده بودی به سراغم
زیر و رو کرد مرا دست نسیمی که خبر داشت
من خاموش سراپا همه خاکستر داغم
بین آغوش تو بگذار بسوزم به جهنم-
که به آتش بکشد باغ مرا چشم و چراغم
بیت در بیت بیا پیرهنم باش از آن پس
آشنا می شود آغوش تو با سبک و سیاقم
حرف چشمان تو مانند غزل های ملمع
واژه در واژه کشیده است از ایران به عراقم
نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش
اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش
قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده
صدای نازک برخورد چینی با النگویش
مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان
که در باغی درختی مهربان را آلبالویش
کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من
به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی
یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش
قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش
رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من
هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش