شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعر "مادر" ایرج میرزا




گویند مرا چو زاد مادر

پستان به دهان گرفتن آموخت

 

شبها بر گاهواره ی من

بیدار نشست و خفتن آموخت

 

دستم بگرفت و پا به پا برد

تا شیوه ی راه رفتن آموخت

 

یک حرف و دو حرف بر زبانم

الفاظ نهاد و گفتن آموخت

 

لبخند نهاد بر لب من

بر غنچه ی گل شکفتن آموخت

 

پس هستی من ز هستی اوست

تا هستم و هست دارمش دوست

 



که تا سپیده دم امشب کشم درآغوشت - حسین منزوی


بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت

که تا سپیده دم امشب کشم درآغوشت


چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند

برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت


گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت

گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت


چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر

کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت


گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من

خوش است در خزه مخمل بنا گوشت


ترنمــــی است  در آوازهــــای پایانــــی

که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت


چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی

جهان و هر چه در آن می شود فراموشت


چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز

نگــــاه  من  با  زبــان  نـگاه  خـــاموشت



 

خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی ... بابا طاهر


خوشــا آندل کــه از خود بیخبر بــی

ندونه در ســـفر یا در حضر بی 

بکوه و دشت و صحرا همچو مجنون

پی لیلی دوان با چشم تر بی


###


دلا راهت پر از خار و خسک بی

گــذرگــاه تـو بـــر اوج فـلـــــک بــی 

شـــب تــار و بیـــابان دور منــزل

خوشا آنکس که بارش کمترک بی



"اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت" علیرضا بدیع



اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت

 

 

 

دمی به ناز ، حجاب از رخت کنار زدی

"پرنده پر زد" و "آهو رمید" و "ماه گرفت"

 

 

 

به روی گردنت افتاد تاری از گیسو

تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت

 

 

 

دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است

اگرچه آینه را می توان به "آه" گرفت

 

 

 

تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم

اگر که دست تو در دست او پناه گرفت...!

 

شعری عاشورایی از علیرضا بدیع



همین که نیزه جدا کرد تار و پود تنت را

کبوتران همه خواندند شعر پر زدندنت را

 

کمند و نیزه و شمشیر تا دخیل ببندند
نشانه رفته ز هر چار سو ضریح تنت را

 

چنان به سینه‌ات از زخم‌ها شکوفه شکوفید
که دجله غرق تماشاست باغ پیرهنت را

 

دهان خشک تو جایی برای آب ندارد
زنام و یاد خدا پر نموده‌ای دهنت را

 

تو سیدالشهدایی، تویی که خون خدایی
خدا ز شاهرگ خویش دوخته کفنت را