شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

هوشنگ ابتهاج/ تا تو با منی زمانه با من است

منبع عکس: شعر معاصر



تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است


تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است


یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است


ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است


برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است


گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است


گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است


هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است


خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است


شعری از امیرحسین خوشحال

به منظور صفا و عشق و حالی!
سفر رفتیم یک شهر شمالی

هوای شهر ما آلوده بود و
هوای شهر آن ها بود عالی!

پتو و سفره را برداشت مادر
پدر هم توی دستش بود قالی

لب دریا رسیدیم و نشستیم
به سختی جور شد یک جای خالی!

نشد یک خانه یا ویلا بگیریم!
( دلیلش نیست اصلا ضعف مالی!)

دو ساعت بعد داداش بزرگم
خرید از سوپری پاچین و بالی!

من و داداش دیگر هم در این حین
به فکر گوجه بودیم و زغالی!

بگویم با شما چیزی که دیدم
نباشد حرف من هرگز خیالی

عزیزی بر سر خود روسری داشت!
یکی هم داشت یک مقدار شالی!

به پای عده ای شلوارکِ شیک!
وَ طرحش گل گلی یا خال خالی!

یکی قلیان لیمو می کشید و
یکی دنبال طعم پرتقالی!

صدای ضبط ماشینی بلند و
گروهی هم شده حالی به حالی!

وَ دریا بود تیره از کثیفی!
وَ ساحل هم شبیه آشغالی!

تمام نرخ ها چندین برابر
به طوری که مُخم کرد اتصالی!

ولی با این همه از بهر سوغات
خریدم یک عدد ظرف سفالی

یقین دارم حسابی سود کرده
به جز آلوچه ای، مَرد بلالی!

خیابان در خیابان بود خودرو
چه ایرانی، چه چینی، چه نپالی!!

به جان مادرم دریا ندیدم
ز فرط جمعیت در آن حوالی.

بیدل دهلوی/ بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا


بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا

لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا

 

در سر از شوخی نمی‌گنجد گل سودای من

خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا

 

داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست

چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا

 

کو دم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز

مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا

 

ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی

از تعلق تار نتوان بست قانون مرا

 

از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم

این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا

 

عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت

ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا

 

داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند

طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا

 

عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش

خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا

 

غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن

می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا

فریدون مشیری/ بهار

فریدون مشیری


ای بهار

ای بهار
‌ای بهار
تو پرنده‌ات‌‌ رها
بنفشه‌ات به بار
می‌وزی پر از ترانه
 می‌رسی پر از نگار
 هرکجا رهگذار تست
شاخه‌های ارغوان شکوفه ریز
 خوشه اقاقیا ستاره بار
بیدمشک زرفشان
لشکر ترا طلایه دار
 بوی نرگسی که می‌کنی نثار
برگ تازه‌ای که می‌دهی به شاخسار
چهره تو در فضای کوچه باغ
شعر دلنشین روزگار
آفرین آفریدگار
ای طلوع تو
 در میان جنگل برهنه
 چون طلوع سرخ عشق
چون طلوع سرخ عشق
 پشت شاخه کبود انتظار
ای بهار
‌ای همیشه خاطرات عزیز!
عاقبت کجا؟
کدام دل؟
کدام دست؟
آشتی دهد من و ترا؟
تو به هر کرانه گرم رستخیز
 من خزان جاودانه پشت میز
یک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو
 شعر بی‌جوانه‌ام نشسته روبرو
پشت این دریچه‌های بسته
می‌زنم هوار

ای بهار‌ ای بهار ‌ای بهار


در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

دربسته تا به کی در محبس تنی

 در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ  

خلوت نشسنه ام زیر روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!
کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟