شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

عبید زاکانی - بکشت غمزه ی آن شوخ بی‌گناه مرا



بکشت غمزه ی آن شوخ بی‌گناه مرا

فکند سیب زنخدان او به چاه مرا


غلام هندوی خالش شدم ندانستم

کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا


دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی

ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا


هزار بار فتادم به دام دیده و دل

هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا


ز مهر او نتوانم که روی برتابم

ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا


به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده

اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا


عبید از کرم یار بر مدار امید

که لطف شامل او بس امیدگاه مرا



کاظم بهمنی - مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است



مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است


هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است


ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛ به من برخورده است


غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است


تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است


آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است


ای که ندانی تو همی قدر شب


ای که ندانی تو همی قدر شب

سورهٔ واللیل بخوان از کتاب


قدر شب اندر شب قدر است و بس

برخوان آن سوره و معنی بیاب


همچو شب دنیا دین را شب است

ظلمت از جهل و ز عصیان سحاب


خلق نبینی همه خفته ز علم

عدل نهان گشته و فاش اضطراب


اینکه تو بینی نه همه مردمند

بلکه ذئابند به زیر ثیاب


کرده ز بهر ستم و جور و جنگ

چنگ چو نشپیل و چو شمشیر ناب


خانهٔ خمار چو قصر مشید

منبر ویران و مساجد خراب


مطرب قارون شده بر راه تو

مقری بی‌مایه و الحانش غاب


حاکم در خلوت خوبان به روز

نیم شبان محتسب اندر شراب


خون حسین آن بچشد در صبوح

وین بخورد ز اشتر صالح کباب


غره مشو گر چه به آواز نرم

عرضه کند بر تو عقاب و ثواب


چون بخورد ساتگنی هفت هشت

با گلوش تاب ندارد رباب


این شب دین است، نباشد شگفت

نیم‌شبان بانگ و فغان کلاب


گاه سحر بود، کنون سخت زود

برزند از مشرق تیغ آفتاب


تازه شود صورت دین را، جبین

سهل شود شیعت حق را صعاب


زیر رکاب و علم فاطمی

نرم شود بی‌خردان را رقاب


خاک خراسان شود از خون دل

زیر بر دشمن جاهل خضاب


بر سر جهال به امر خدای

محتسب او بکند احتساب


کر شود باطل از آواز حق

کور کند چشم خطا را صواب





کاظم بهمنی - زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد


 

زمین شناس حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره خوبم نگاه بد می کرد


کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو تو می شد مرا لگد می کرد


تو ماه بودی و بوسیدنت  نمی دانی…
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد


بگو به ساحل چشم ات که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟!


چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد


کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که را شما را همیشه سد می کرد


صالح علاء - امشب تمام عاشقان را دست به سر کن


امشب تمام عاشقان را دست به سر کن
یک امشبی با من بمان، با من سحر کن

بشکن سر من کاسه ها و کوزه ها را
کج کن کلاه، دستی بزن، مطرب خبر کن

گل های شمعدانی همه شکل تو هستند
رنگین کمان را بر سر زلف تو بستند

تا طاق ابروی بت من تا به تا شد
دردی کشان پیمانه هاشان را شکستند

تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پیغمبری، با جان عاشق کار داری

یک چکه ماه افتاده بر یاد تو و وقت سحر
این خانه لبریز تو شد، شیرین بیان، حلوای تر