عاقبت یک روز، مغرب محو مشرق میشود
عاقبت غربیترین دل نیز عاشق میشود
شرط میبندم که فردایی ـ نه خیلی دور و دیر ـ
مهربانی، حاکم کل مناطق میشود
هم زمان سهمیهی دلهای دلتنگ و صبور
هم زمین ارثیهی جانهای لایق میشود
قلب هر خاکی که بشکافد نشانش عاشقیست
هر گُلی که غنچه زد نامش شقایق میشود
با صداقت، آسمان سهمی برابر میدهد
با عدالت، خاک تقسیم خلایق میشود
عقل هم با عشق یکجوری توافق میکند
عشق هم با عقل یکنوعی موافق میشود
عقل اگر گاهی هوادار جنون شد عیب نیست
گاهگاهی عشق هم همرنگ منطق میشود!
صبح فردا موسم بیداری آیینههاست
فصل فردا نوبت کشف حقایق میشود
دستِکم یک ذره در تاب و تب خورشید باش
لااقل یک شب بگو: کی صبح صادق میشود؟
میرسد روزی که شرط عاشقی، دلدادهگیست
آن زمان هر دل فقط یک بار عاشق میشود!
ساقیا بده جامی زان شراب روحانی
تا دمی بیاسایم زین حجاب ظلمانیبر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
چیست این آتش سوزنده که در جان من است ؟
چیست این درد جگر سوز که درمان من است ؟
از دل ای آفت جان صبر توقع داری
مگر این کافر دیوانه بفرمان من است
آنچه گفتند ز مجنون و پریشانی او
درغمت شمه ای ازحال پریشان من است
ماه را گفتم و خورشید وبخندید به ناز
کاین دو خود پرتوی از چاک گریبان من است
عالمی خوشتر از ان نیست که من باشم و دوست
این بهشتی است که درعالم امکان من است
آمد ورفت و دلم برد وکنون حاصل وصل
اشک گرمی است که بنشسته بدامان من است
کاش بی روی تو یک لحظه نمی رفت زعمر
ورنه این وصل که باز اول هجران من است
اندر این باغ بسی بلبل مست است عماد
داستانی است که او عاشق دستان من است
این زمین پربلا را نام دشت کربلاست
ای دل بیدرد آه آسمان سوزت کجاست
این بیابان قتلگاه سید لب تشنه است
ای زبان وقت فغان وی دیده هنگام بکاست
این فضا دارد هنوز از آه مظلومان اثر
گر ز دود آه ما عالم سیه گردد رواست
این مکان بوده است روزی خیمهگاه اهلبیت
کز حباب اشگ ما امروز گردش خیمههاست
کشتی عمر حسین اینجا به زاری گشته غرق
بحر اشگ ما درین غرقاب بیطوفان چراست
اینک قبهٔ پر نور کز نزدیک ودور
پرتو گیتی فروزش گمرهان را رهنماست
اینک حایر حضرت که در وی متصل
زایران را شهپر روحانیان در زیر پاست
اینک سدهٔ اقدس که از عز و شرف
قدسیان را ملجاء و کروبیان را ملتجاست
اینک مرقد انور که صندوق فلک
پیش او با صد هزاران در و گوهر بیبهاست
اینک تکیهگاه خسرو والا سریر
کاستان روب درش را عرش اعظم متکاست
اینک زیر گل سرو گلستان رسول
کز غم نخل بلندش قامت گردون دوتاست
اینک خفته در خون گلبن باغ بتول
کز شکست او چو گل پیراهن حور اقباست
این چراغ چشم ابرار است کز تیغ ستم
همچو شمعش با تن عریان سر از پیکر جداست
این سرور سینهٔ زهراست کز سم ستور
سینهٔ پر علمش از هر سو لگدکوب بلاست
تقدیر من این بود در این غار مجازی
تبدیل به این سایهّ غمگین شده باشم
تنهاتر از انسان نخستین شده باشم
صد بار به نزدیک لب آورد و فرو ریخت
نگذاشت که مست از می نوشین شده باشم
ترس من از این است، اگر دیر بیایی
حتی به تو و عشق تو بدبین شده باشم
روزی که بیایی و دل و دین بربایی
شاید من کافر شده بی دین شده باشم!
تقصیر جنون بود که با عقل درآمیخت
نگذاشت که دیوانه تر از این شده باشم