شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

حافظ


بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش

وین سوخته را محرم اسرار نهان باش

زان باده که در میکده عشق فروشند

ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش

در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک

جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش

دلدار که گفتا به توام دل نگران است

گو می‌رسم اینک به سلامت نگران باش

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش

ای درج محبت به همان مهر و نشان باش

تا بر دلش از غصه غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش

حافظ که هوس می‌کندش جام جهان بین

گو در نظر آصف جمشید مکان باش

حافظ/ شاهدان گر دلبری زین سان کنند

شاهدان گر دلبری زین سان کنند
زاهدان را رخنه در ایمان کنند

هر کجا آن شاخ نرگس بشکفد
گلرخانش دیده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گویی ببر
پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست
هر چه فرمان تو باشد آن کنند

پیش چشمم کمتر است از قطره‌ای
این حکایت‌ها که از طوفان کنند

یار ما چون گیرد آغاز سماع
قدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم به خون آغشته شد
در کجا این ظلم بر انسان کنند

خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شب
تا چو صبحت آینه رخشان کنند

حسین منزوی/ غزل / چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام


چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام

 که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام


نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین

کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام


عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای

دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام


همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو

به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام


نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود

به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام


چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن

شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام


به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری

اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام


کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم

اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

حسین منزوی/ نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟
لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست

غزل "آتش عشق" اثر "حمید مصدق"


مرا با سوز جان بگذار و بگذر

اسیر و ناتوان بگذار و بگذر

 

چو شمعی سوختم از آتش عشق

مرا آتش به جان بگذار و بگذر

 

دلی چون لاله بی داغ غمت نیست

بر این دل هم نشان بگذار و بگذر

 

مرا با یک جهان اندوه جانسوز

تو ای نامهربان بگذار و بگذر

 

دو چشمی را که مفتون رخت بود

کنون گوهرفشان بگذار و بگذر

 

در افتادم به گرداب غم عشق

مرا در این میان بگذار و بگذر

 

به او گفتم: حمید از هجر فرسود!

به من گفتا: جهان بگذار و بگذر