شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

شعر"تخته نرد" اثر "جمشید عزیزی"



تخته نرد


زندگی جفت شش هم که باشد

سودی نخواهد داشت

وقتی تمام خانه‌ها بسته باشند


از مجموعه "صورتی‌تر از ..." صفحه 43

شعر "جمعه" اثر "جمشید عزیزی"



جمعه


کنار پنجره پاییز

باد می‌خواند

درخت می‌رقصد

درست وقتی که

من و آسمان دلتنگیم


از مجموعه "صورتی‌تر از..." صفحه 10

غزل"یک شاعر روانی" اثر "مهدی فرجی"


حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت‌

 

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

 

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت‌

 

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

 

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

 

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی بهار آمد، حتی بهار رفت‌

 

از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت

 

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت‌

غزل "اغراق" اثر "فاضل نظری


اغراق


این رقص موج زلف خروشندهء‌ تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست


ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست


در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازندهء‌ تو نیست


شب‌های مه گرفته‌ مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده‌ء تو نیست


گمراهی مرا به حساب تو می‌ نهند
این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست


ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده‌ء تو نیست


نیما یوشیج/ ققنوس


قُقنوس، مرغ خوشخوان، آوازه ی جهان،

آواره مانده از وزش بادهای سرد،

بر شاخ خیزران،

بنشسته است فرد.

بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان.

او ناله های گمشده ترکیب می کند،

از رشته های پاره ی صدها صدای دور،

در ابرهای مثل خطی تیره روی کوه،

دیوار یک بنای خیالی

می سازد.

از آن زمان که زردی خورشید روی موج

کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج

بانگ شغال، و مرد دهاتی

کرده ست روشن آتش پنهان خانه را

قرمز به چشم، شعله ی خردی

خط می کشد به زیر دو چشم درشت شب

وندر نقاط دور،

خلق اند در عبور ...

او، آن نوای نادره، پنهان چنان که هست،

از آن مکان که جای گزیده ست می پرد

در بین چیزها که گره خورده می شود

یا روشنی و تیرگی این شب دراز

می گذرد.

یک شعله را به پیش

می نگرد.

جایی که نه گیاه در آنجاست، نه دمی

ترکیده آفتاب سمج روی سنگهاش،

نه این زمین و زندگی اش چیز دلکش است

حس می کند که آرزوی مرغها چو او

تیره ست همچو دود. اگر چند امیدشان

چون خرمنی ز آتش

در چشم می نماید و صبح سپیدشان.

حس می کند که زندگی او چنان

مرغان دیگر ار بسر آید

در خواب و خورد

رنجی بود کز آن نتوانند نام برد.

آن مرغ نغزخوان،

در آن مکان ز آتش تجلیل یافته،

اکنون، به یک جهنم تبدیل یافته،

بسته ست دمبدم نظر و می دهد تکان

چشمان تیزبین.

وز روی تپه،

ناگاه، چون بجای پر و بال می زند

بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ،

که معنیش نداند هر مرغ رهگذر.

آنگه ز رنج های درونیش مست،

خود را به روی هیبت آتش می افکند.

باد شدید می دمد و سوخته ست مرغ!

خاکستر تنش را اندوخته ست مرغ!

پس جوجه هاش از دل خاکسترش به در.