باید
چال شان کنم
در انتهای خندقی بی فتح
هیچ نشانه ای نخواهم گذاشت
چشمانم
اشک هایم را لو می دهند
گلی دیدم زمانی پر خروشان
به گلزاری که گلها مست و نوشان
هوس کردم ببویم تازه گل را
در آن بستان بدست گلفروشان
جلو رفتم ولی در بسته دیدم
سیه بختی ببین با جام جوشان
هوس در دل چو سیبی ماند و پوسید
ببوید آن گل سرخ سروشان
{ضیا} مجنونصفت در سنگر عشق
چه کارآید نشستی دلخروشان؟
بیا تا چمنزار عاشق شویم
چمنزار پربار عاشق شویم
به امید فردای گلبوتهها
دو چشمان بیدار عاشق شویم
سحر با نگاههای خورشیدیان
رها از غم و یار عاشق شویم
چو هامون که غمخوار غم دیدههاست
دمی یار و غمخوار عاشق شویم
به سیمین که زر دارد و خاکی است
چو خورشید تبدار عاشق شویم
کویر و بیابان خشکیده را
"ضیا" نخل پربار عاشق شویم
دردا که ندیدیم وصال رخ دلدار
هجر آمد و آورد غم و محنت بسیار
خون گریه کنم تا بگشایم گره از کار
دردا که مرا خون دل و دیده قرین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
وآن باغ که بودست پر از مرغ خوشالحان
امروز چرا گشت نشیمنگه زاغان
افسوس زمانی که چنان بود و چنین شد
چه بد رفتاری ای چرخ
چه کج رفتاری ای چرخ
سر کین داری ای چرخ
نه دین داری نه آیین داری ای چرخ
آن آهوی خوش خط و نکوخال که در دشت
گه راند سوی جوی و گهی تاخت به گلگشت
با خاطر آسوده همی رفت و همی گشت
امروز چرا طعمه شیران عرین شد
ای خطه ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
ای عاصمه دنیی آباد که شد باز
آشفته کنارت چو دل پر حزن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشته من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغاکه چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهء خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همیگویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من