شعر و ادبیات فارسی
شعر و ادبیات فارسی

شعر و ادبیات فارسی

غم عشقت بیابان پرورم کرد


غم عشقت بیابان پرورم کرد

فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

بمو واجی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد


......


خرم کوه و خرم صحرا خرم دشت

خرم آنانکه این آلالیان کشت

بسی هند و بسی شند و بسی یند

همان کوه و همان صحرا همان دشت


.......


سه درد آمو بجانم هر سه یکبار

غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دیره

غم یار و غم یار و غم یار




عاقبت ضعف




قصه شنیدم که بوالعلا به همه عمر

لحم نخورد و ذوات لحم نیازرد

 

در مرض موت با اجازه دستور

خادم او جوجه ها به محضر او برد

 

خواجه چو آن طیر کشته دید برابر

اشک تحسّر ز هر دو دیده بیفشرد

 

گفت چرا ماکیان شدی نشدی شیر

تا نتواند کَسَت به خون کشد و خورد

 

مرگ برای ضعیف امر طبیعی است

هر قوی اول ضعیف گشت و سپس مرد

 


ایرج میرزا 



ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم


ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
این یکدم عمر را غنیمت شمریم


فردا که ازین دیر کهن درگذریم

باهفت هزارسالگان سر بسریم





این کهنه رباط را که عالم نام است


این کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است


بزمی‌ست که وامانده صد جمشید است
قصریست که تکیه‌گاه صد بهرام است




شعر "باران" اثر "جمشید عزیزی"


مثل باران یکریز

بر سقف شیروانی

لذتی‌ست مداوم

حضور گرما بخش‌ات

گاهی تند

گاهی کند

می‌ترسم از روزی که قطع بشوی!